گلرخ
لغتنامه دهخدا
گلرخ . [ گ ُ رُ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش چون گل باشد. گلروی . زیباروی . گلچهره . خوش صورت :
ز هر خرگهی گلرخی خواستند
به دیبای چینی بیاراستند.
کنیزان گلرخ فزون از هزار
به دشت آمدند هر یکی چون بهار.
کنیزان گلرخ فرازآمدند
همه پیش جم در نماز آمدند.
همه دشت گلرخ همه باغ پرگل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
ابر بارنده زبر چون دیده ٔ وامق شود
چون بزیرش گلرخان چون عارض عذرا کند.
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته .
دلفریبی به غمزه جادوبند
گلرخی قامتش چو سرو بلند.
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده ٔ اعتبار کو.
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند.
ز هر خرگهی گلرخی خواستند
به دیبای چینی بیاراستند.
کنیزان گلرخ فزون از هزار
به دشت آمدند هر یکی چون بهار.
کنیزان گلرخ فرازآمدند
همه پیش جم در نماز آمدند.
همه دشت گلرخ همه باغ پرگل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
ابر بارنده زبر چون دیده ٔ وامق شود
چون بزیرش گلرخان چون عارض عذرا کند.
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته .
دلفریبی به غمزه جادوبند
گلرخی قامتش چو سرو بلند.
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده ٔ اعتبار کو.
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند.