26 فرهنگ

گلدسته

لغت‌نامه دهخدا

گلدسته . [ گ ُ دَ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) دسته ٔ گل . (آنندراج ). چندین گل یکرنگ یا رنگارنگ که ساقهای آن بهم بربندند. مجموعه ای از گلهای فراهم کرده وبنهای آن باهم بریسمانی بسته و پیوسته :
سنبل سر نافه باز کرده
گلدسته بدو دراز کرده .

نظامی .


گلدسته ٔ امیدی بر دست عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید.

سعدی (بدایع).


بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو گلدسته بند.

سعدی (بوستان ).


گلستان ما را طراوت گذشت
که گلدسته بندد چو پژمرده گشت .

سعدی (بوستان ).


با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بوکه بویی بشنویم از خاک بستان شما.

حافظ.


|| جای بلندی که در مساجد برای دور رفتن بانگ مؤذنان سازند و آن در منار باشد نزدیک گنبد مسجد، وقفه منار مسجد نیز عبارت از این است . (آنندراج ). منار. مأذنه :
خوش نغمه مؤذنان چو بلبل
گلدسته برنگ دسته ٔ گل .

سالک قزوینی (از آنندراج ).


به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدسته ٔ شاخ .

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).