گفتن
لغتنامه دهخدا
گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص ) (از: گف (= گو) + تن ، پسوند مصدری ) پهلوی ، گوفتن جزء اول از ریشه ٔ فارسی باستان گَوب ، و رجوع شود به نیبرگ ص 84، 85، کردی گوتن ، وخی ژوی -ام سریکلی خوی -ام و رجوع به هوبشمان شود. طبری بااوتن گفتن ، گیلکی بوتن ، بوگوتن ، بوگوفتن . سخن راندن . تکلم . صحبت کردن . بیان کردن . حرف زدن . تقریر کردن .بنظم درآوردن . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). قول .قیل . قولة. مقال . مقاله . (منتهی الارب ) :
من سخن گویم تو کانایی کنی
بر زمانی دست بر دستت زنی .
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغزتو هیچ .
گفت فردا بکشم اورا پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
و او را قصه ٔ آن دیواربست بگفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم [ زره های داده ٔ به قوم را ] و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید از اندوه و شادی به کس .
بدوگفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن به من راه راست .
گروه دیگر گفتندی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وآن همی گفت و همه سینه پر از خون جگر.
بغلگاه میدوخت [ مادر عبداﷲ زبیر ] و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187).
به گفتن ترا گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش .
میگفتم از سخن زر و زوری بکف کنم
امید زر و زور مرا زیرو زار کرد.
گفت این چه بهاربود گویی
کآورد به ما عبیربویی .
به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش . (تذکرة الاولیاء عطار).
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
|| معتقد بودن :
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل ، بلبل تو چه میگویی .
|| به نظم آوردن . سرودن :
پس پند بپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
زوزنی ... بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی ).
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کس شنید گفتا للّه در قایل .
|| آواز خواندن : و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). || کردن . (آنندراج ) (غیاث ) : امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و به راستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی ).
توبه میگفتم ز بس تکلیف بیدردان ولی
میچکد صد توبه از میخانه ذوق باده ام .
|| نامیدن . خواندن : امیر... غلامان را آواز داد غلامی که وی را قماش گفتندی ... درآمد.(تاریخ بیهقی ). امیر آواز داد که تو کیستی ؟ گفت : مرا بواحمد خلیل گویند. (تاریخ بیهقی ). || پنداشتن . گمان بردن :
وآن بناگوش لعلگون گویی
برنهاده ست والغونه به سیم .
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ .
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک .
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی .
ویدن فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام و پستان همی مکی .
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
همواره پر از پیچ است آن چشم فژآگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست .
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
وآن حرفهای خط کتاب او
گویی حروف دفتر قسطا شد.
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت .
بدان سو که او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی .
تو گفتی همه دشت سرخاب بود
بسان یکی سرو شاداب بود.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که پادشاها دریا تویی و من فرغر.
ای دیده هاچو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه .
آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
فاخته وقت سحرگاه کندمشغله ای
گویی ازیارک بدمهر است او را گله ای .
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زند خرمن .
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز میکرد.
اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی ). آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت آمدست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). آهنگ سرای اراقیت کرد و در سرا افتاد و مالی فراوان از آنجا برگرفت و همچنین کنیزکان بسیار از آنجا به بیرون آورد. تا اراقیت گوید، دختر ارسلان نامه ای با آن کنیزکان بوده است . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعیدنفیسی ).
آن شب و آن شمع نماندم چه سود
نیست چنان شد که تو گویی نبود.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی .
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت .
به یک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت .
صبحدم از عرش می آمد خروشی ، عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند.
|| گذاشتن . هرچه بادا باد گفتن و این معنی اغلب در امر گفتن آمده است : به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش . (تذکرة الاولیاء عطار).
زآن باده که در مصطبه ٔ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش .
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گوپریشان باش .
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
سینه گو شعله ٔ آتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله به بغداد ببر.
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
- احمدا گفتن ؛ شعر سخیف و بی معنی گفتن . رجوع به احمدا شود.
- اذان گفتن ؛ حکایت اذان . رجوع به اذان شود.
- اغراق گفتن ؛ مبالغه کردن در ستایش یا نکوهش یا توصیف چیزی . رجوع به اغراق شود.
- با خود گفتن ؛ اندیشیدن :
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره چرا.
رجوع به ترکیب با خویشتن گفتن شود.
- با خویشتن گفتن ؛ با خود سخن گفتن . خود را مخاطب ساختن . با خود حرف زدن :
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن .
رجوع به ترکیب با خود گفتن شود.
- بازگفتن ؛ بیان کردن . شرح دادن . داستان کردن :
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت .
بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کآن را توان گفت باز.
بدو حال آن نوش لب بازگفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت .
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی بازگفتند گفت .
شکر فضلت به سالهای دراز
نتوانم به شرح گفتن باز.
- بدرود گفتن ؛ خداحافظی کردن . ترک گفتن . جدا شدن .
- بد گفتن ؛ زشتی کسی را بیان کردن . سخنان زشت در حق اوگفتن :
نکو باش تا بد نگوید کست .
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
- برگفتن ؛ بیان کردن . بازگفتن . شرح دادن :
جوان گفت برگوی و چندان مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .
بباش و میاسای و می خور به جام
چو گردد دلت شاد برگوی نام .
سراسر قصه های خویش برگفت
چنانک از شاه خسرو هیچ ننهفت .
چو برگفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز.
پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست .
- بسیار گفتن ؛ پرگفتن . پرحرفی کردن :
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
- به دل گفتن ؛ در دل گذراندن . با خود اندیشیدن :
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز زین خود نشان نیو نیست .
- بیهوده گفتن ؛ سخن بی معنی گفتن . گفتار بی اساس راندن .
- پرت گفتن ؛ پرت و پلا گفتن . سخن ناروا گفتن . رجوع به پرت شود.
- پرت و پلا گفتن ؛ سخنان بی معنی گفتن . هذیان گفتن . رجوع به پرت و پلا شود.
- پر گفتن ؛ بسیار گفتن . سخن بسیار گفتن . رجوع به ترکیب های «پُر» شود.
- ترک گفتن یا به ترک گفتن ؛ رها کردن . واگذاشتن : به یکساعت ترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی . (کلیله و دمنه ). چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تَصابی نگفتی . (گلستان ).
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن .
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم .
- تسلیت گفتن ؛ دلداری دادن . با گفتار دل کسی را آرامش بخشیدن .
- تعزیت گفتن ؛ سرسلامتی دادن . آمرزش مرده و سلامت بازماندگان او را نزد آنان یا بوسیله ٔ مکتوب خواستن .
- تملق گفتن ؛ چاپلوسی کردن .
- تند گفتن ؛ سخنان سخت بر زبان راندن .
- تهنیت گفتن ؛ مبارک باد گفتن .
- ثنا گفتن ؛ دعا گفتن . ستودن . ستایش کردن :
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.
- چرند گفتن ؛ سخنان بیهوده گفتن . پرت گفتن . رجوع به پرت گفتن و پرت و پلا گفتن شود.
- حکایت گفتن ؛ داستان گفتن . قصه گفتن . داستانی را بیان کردن .
- خبردار گفتن ؛ (اصطلاح نظامی ) گفتن «خبردار» را با صدای بلند تا سربازان راست و مرتب ایستند در مقابل فرمانده خود.
- دروغ گفتن ؛ ناراست گفتن .
- دری وری گفتن ؛ سخنان بیهوده گفتن . پرت و پلا گفتن .
- راست گفتن ؛ مقابل دروغ گفتن .
- زور گفتن ؛ باطل گفتن در تداول عامه ، سخنی بی دلیل گفتن و پذیرفتن آن خواستن :
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
- ژاژ گفتن ؛ باطل گفتن . بیهوده گفتن . هرزه گفتن .
- سخن گفتن ؛ حرف زدن . صحبت کردن :
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
- سربسته گفتن ؛ سخنی به کنایه یا به اشارت گفتن .
- سقط گفتن ؛ دشنام گفتن :
همه شب براین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.
- شاباش گفتن ؛ شادباش گفتن .
- طلاق گفتن ؛ طلاق دادن . زن را از قید زنی رها کردن .
- || در تداول عامه ، ترک چیزی گفتن . چیزی را رها کردن :
اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت
پس دختر رز را به زنی خواهم کرد.
- علم گفتن ؛ درس دادن . درس آموزاندن :
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن مهتر.
چون آفتاب برآمد سپس نگریست ، قوم حاضر نشده بودند تا علم گفتی برخاست و چهار رکعت نماز گذارد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 67).
- فروگفتن ؛ گفتن . بیان داشتن :
فروگفت لختی سخنهای سخت
چه گوید خداوند شمشیر و تخت .
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فروگفت این سخنهای دلاویز.
به آئین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
فروگفت و بگریست برخاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی .
فروگفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیده ٔ عیب جوی .
- کشکی گفتن ؛ در تداول عامه ، بدون دقت و سنجش گفتن . ناسنجیده چیزی را بیان کردن .
- کش گفتن شاه را در بازی شطرنج .
- گل گفتن ؛ در تداول عامه ، نیکو گفتن . نغز گفتن .
- لا گفتن ؛ نه گفتن . پاسخ منفی دادن .
- لن ترانی گفتن ؛ مجازاً به معنی درشت و خشن گفتن . سخنان درشت به کسی گفتن .
- متلک گفتن ؛بیهوده و درشت گفتن به کسی .
- مجلس گفتن ؛ موعظت کردن . وعظ کردن : شیخ ما مجلس میگفت . (اسرار التوحید).
- مدح گفتن ؛ ستودن . ستایش کردن :
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سمیت جفتی شمم فرست .
- مزید گفتن ؛ زیادتی خواستن .
- مهمل گفتن ؛ چرت و پرت گفتن . بیهوده گفتن . هرزه گفتن .
- ناسزا گفتن ؛ دشنام گفتن . بد گفتن .
- نرم گفتن ؛ ملایم سخن راندن .
- نغز گفتن ؛ سخنان برجسته راندن .
- نقل گفتن ؛ حکایت کردن .
- نکو گفتن .
- نکویی گفتن .
- وداع گفتن ؛ ترک گفتن . جدا شدن در مورد سفر و جز آن . بدرود گفتن .
- وعظ گفتن ؛ مجلس گفتن .
- هرزه گفتن ؛ بیهوده گفتن .
- هل مِن مزید گفتن ؛ افزونی خواستن . مأخوذ از سوره 50 آیه ٔ 30: یوم نقول لجهنم هل امتلأت ِ و تقول هل مِن مزید.
- یاوه گفتن ؛ بیهوده گفتن . هرزه گفتن .
من سخن گویم تو کانایی کنی
بر زمانی دست بر دستت زنی .
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغزتو هیچ .
گفت فردا بکشم اورا پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
و او را قصه ٔ آن دیواربست بگفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم [ زره های داده ٔ به قوم را ] و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید از اندوه و شادی به کس .
بدوگفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن به من راه راست .
گروه دیگر گفتندی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وآن همی گفت و همه سینه پر از خون جگر.
بغلگاه میدوخت [ مادر عبداﷲ زبیر ] و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187).
به گفتن ترا گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش .
میگفتم از سخن زر و زوری بکف کنم
امید زر و زور مرا زیرو زار کرد.
گفت این چه بهاربود گویی
کآورد به ما عبیربویی .
به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش . (تذکرة الاولیاء عطار).
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
|| معتقد بودن :
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل ، بلبل تو چه میگویی .
|| به نظم آوردن . سرودن :
پس پند بپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
زوزنی ... بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی ).
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کس شنید گفتا للّه در قایل .
|| آواز خواندن : و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). || کردن . (آنندراج ) (غیاث ) : امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و به راستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی ).
توبه میگفتم ز بس تکلیف بیدردان ولی
میچکد صد توبه از میخانه ذوق باده ام .
|| نامیدن . خواندن : امیر... غلامان را آواز داد غلامی که وی را قماش گفتندی ... درآمد.(تاریخ بیهقی ). امیر آواز داد که تو کیستی ؟ گفت : مرا بواحمد خلیل گویند. (تاریخ بیهقی ). || پنداشتن . گمان بردن :
وآن بناگوش لعلگون گویی
برنهاده ست والغونه به سیم .
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ .
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک .
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی .
ویدن فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام و پستان همی مکی .
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
همواره پر از پیچ است آن چشم فژآگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست .
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
وآن حرفهای خط کتاب او
گویی حروف دفتر قسطا شد.
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت .
بدان سو که او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی .
تو گفتی همه دشت سرخاب بود
بسان یکی سرو شاداب بود.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که پادشاها دریا تویی و من فرغر.
ای دیده هاچو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه .
آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
فاخته وقت سحرگاه کندمشغله ای
گویی ازیارک بدمهر است او را گله ای .
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زند خرمن .
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز میکرد.
اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی ). آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت آمدست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). آهنگ سرای اراقیت کرد و در سرا افتاد و مالی فراوان از آنجا برگرفت و همچنین کنیزکان بسیار از آنجا به بیرون آورد. تا اراقیت گوید، دختر ارسلان نامه ای با آن کنیزکان بوده است . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعیدنفیسی ).
آن شب و آن شمع نماندم چه سود
نیست چنان شد که تو گویی نبود.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی .
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت .
به یک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت .
صبحدم از عرش می آمد خروشی ، عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند.
|| گذاشتن . هرچه بادا باد گفتن و این معنی اغلب در امر گفتن آمده است : به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش . (تذکرة الاولیاء عطار).
زآن باده که در مصطبه ٔ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش .
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گوپریشان باش .
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
سینه گو شعله ٔ آتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله به بغداد ببر.
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
- احمدا گفتن ؛ شعر سخیف و بی معنی گفتن . رجوع به احمدا شود.
- اذان گفتن ؛ حکایت اذان . رجوع به اذان شود.
- اغراق گفتن ؛ مبالغه کردن در ستایش یا نکوهش یا توصیف چیزی . رجوع به اغراق شود.
- با خود گفتن ؛ اندیشیدن :
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره چرا.
رجوع به ترکیب با خویشتن گفتن شود.
- با خویشتن گفتن ؛ با خود سخن گفتن . خود را مخاطب ساختن . با خود حرف زدن :
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن .
رجوع به ترکیب با خود گفتن شود.
- بازگفتن ؛ بیان کردن . شرح دادن . داستان کردن :
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت .
بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کآن را توان گفت باز.
بدو حال آن نوش لب بازگفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت .
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی بازگفتند گفت .
شکر فضلت به سالهای دراز
نتوانم به شرح گفتن باز.
- بدرود گفتن ؛ خداحافظی کردن . ترک گفتن . جدا شدن .
- بد گفتن ؛ زشتی کسی را بیان کردن . سخنان زشت در حق اوگفتن :
نکو باش تا بد نگوید کست .
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
- برگفتن ؛ بیان کردن . بازگفتن . شرح دادن :
جوان گفت برگوی و چندان مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .
بباش و میاسای و می خور به جام
چو گردد دلت شاد برگوی نام .
سراسر قصه های خویش برگفت
چنانک از شاه خسرو هیچ ننهفت .
چو برگفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز.
پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست .
- بسیار گفتن ؛ پرگفتن . پرحرفی کردن :
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
- به دل گفتن ؛ در دل گذراندن . با خود اندیشیدن :
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز زین خود نشان نیو نیست .
- بیهوده گفتن ؛ سخن بی معنی گفتن . گفتار بی اساس راندن .
- پرت گفتن ؛ پرت و پلا گفتن . سخن ناروا گفتن . رجوع به پرت شود.
- پرت و پلا گفتن ؛ سخنان بی معنی گفتن . هذیان گفتن . رجوع به پرت و پلا شود.
- پر گفتن ؛ بسیار گفتن . سخن بسیار گفتن . رجوع به ترکیب های «پُر» شود.
- ترک گفتن یا به ترک گفتن ؛ رها کردن . واگذاشتن : به یکساعت ترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی . (کلیله و دمنه ). چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تَصابی نگفتی . (گلستان ).
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن .
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم .
- تسلیت گفتن ؛ دلداری دادن . با گفتار دل کسی را آرامش بخشیدن .
- تعزیت گفتن ؛ سرسلامتی دادن . آمرزش مرده و سلامت بازماندگان او را نزد آنان یا بوسیله ٔ مکتوب خواستن .
- تملق گفتن ؛ چاپلوسی کردن .
- تند گفتن ؛ سخنان سخت بر زبان راندن .
- تهنیت گفتن ؛ مبارک باد گفتن .
- ثنا گفتن ؛ دعا گفتن . ستودن . ستایش کردن :
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.
- چرند گفتن ؛ سخنان بیهوده گفتن . پرت گفتن . رجوع به پرت گفتن و پرت و پلا گفتن شود.
- حکایت گفتن ؛ داستان گفتن . قصه گفتن . داستانی را بیان کردن .
- خبردار گفتن ؛ (اصطلاح نظامی ) گفتن «خبردار» را با صدای بلند تا سربازان راست و مرتب ایستند در مقابل فرمانده خود.
- دروغ گفتن ؛ ناراست گفتن .
- دری وری گفتن ؛ سخنان بیهوده گفتن . پرت و پلا گفتن .
- راست گفتن ؛ مقابل دروغ گفتن .
- زور گفتن ؛ باطل گفتن در تداول عامه ، سخنی بی دلیل گفتن و پذیرفتن آن خواستن :
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
- ژاژ گفتن ؛ باطل گفتن . بیهوده گفتن . هرزه گفتن .
- سخن گفتن ؛ حرف زدن . صحبت کردن :
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
- سربسته گفتن ؛ سخنی به کنایه یا به اشارت گفتن .
- سقط گفتن ؛ دشنام گفتن :
همه شب براین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.
- شاباش گفتن ؛ شادباش گفتن .
- طلاق گفتن ؛ طلاق دادن . زن را از قید زنی رها کردن .
- || در تداول عامه ، ترک چیزی گفتن . چیزی را رها کردن :
اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت
پس دختر رز را به زنی خواهم کرد.
- علم گفتن ؛ درس دادن . درس آموزاندن :
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن مهتر.
چون آفتاب برآمد سپس نگریست ، قوم حاضر نشده بودند تا علم گفتی برخاست و چهار رکعت نماز گذارد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 67).
- فروگفتن ؛ گفتن . بیان داشتن :
فروگفت لختی سخنهای سخت
چه گوید خداوند شمشیر و تخت .
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فروگفت این سخنهای دلاویز.
به آئین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
فروگفت و بگریست برخاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی .
فروگفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیده ٔ عیب جوی .
- کشکی گفتن ؛ در تداول عامه ، بدون دقت و سنجش گفتن . ناسنجیده چیزی را بیان کردن .
- کش گفتن شاه را در بازی شطرنج .
- گل گفتن ؛ در تداول عامه ، نیکو گفتن . نغز گفتن .
- لا گفتن ؛ نه گفتن . پاسخ منفی دادن .
- لن ترانی گفتن ؛ مجازاً به معنی درشت و خشن گفتن . سخنان درشت به کسی گفتن .
- متلک گفتن ؛بیهوده و درشت گفتن به کسی .
- مجلس گفتن ؛ موعظت کردن . وعظ کردن : شیخ ما مجلس میگفت . (اسرار التوحید).
- مدح گفتن ؛ ستودن . ستایش کردن :
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سمیت جفتی شمم فرست .
- مزید گفتن ؛ زیادتی خواستن .
- مهمل گفتن ؛ چرت و پرت گفتن . بیهوده گفتن . هرزه گفتن .
- ناسزا گفتن ؛ دشنام گفتن . بد گفتن .
- نرم گفتن ؛ ملایم سخن راندن .
- نغز گفتن ؛ سخنان برجسته راندن .
- نقل گفتن ؛ حکایت کردن .
- نکو گفتن .
- نکویی گفتن .
- وداع گفتن ؛ ترک گفتن . جدا شدن در مورد سفر و جز آن . بدرود گفتن .
- وعظ گفتن ؛ مجلس گفتن .
- هرزه گفتن ؛ بیهوده گفتن .
- هل مِن مزید گفتن ؛ افزونی خواستن . مأخوذ از سوره 50 آیه ٔ 30: یوم نقول لجهنم هل امتلأت ِ و تقول هل مِن مزید.
- یاوه گفتن ؛ بیهوده گفتن . هرزه گفتن .