گشته
لغتنامه دهخدا
گشته .[ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) گردیده . (برهان ) (آنندراج ):
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ .
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور گشته دید.
|| متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ . || کاج و لوچ و احول . (برهان ) (آنندراج ). || شده :
موی سپید و روی سیاه و رخ به چین
بر زینت صدف شده و گشته کاینه .
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا.
با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد:
- بخت برگشته ؛ بدبخت . برگشته طالع :
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست .
- برگشته بخت ؛ بدبخت :
چو بشنید خسرو بپیچید سخت
بر آن خوبرویان برگشته بخت .
- دونیم گشته ؛ پاره شده . به دو قسمت شده :
دل دشمنان گشته از وی دونیم
دل دوستان پر ز امید و بیم .
- سرگشته ؛ حیران . متحیر.سرگردان :
که سرگشته ٔ دون یزدان پرست
هنوزش سر از خم بتخانه مست .
نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.
جهاندیده را هم بدرّند پوست
که سرگشته ٔ بخت برگشته اوست .
- فرتوت گشته ؛ پیرشده :
گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
- گم گشته ؛ مفقود :
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب .
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ .
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور گشته دید.
|| متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ . || کاج و لوچ و احول . (برهان ) (آنندراج ). || شده :
موی سپید و روی سیاه و رخ به چین
بر زینت صدف شده و گشته کاینه .
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا.
با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد:
- بخت برگشته ؛ بدبخت . برگشته طالع :
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست .
- برگشته بخت ؛ بدبخت :
چو بشنید خسرو بپیچید سخت
بر آن خوبرویان برگشته بخت .
- دونیم گشته ؛ پاره شده . به دو قسمت شده :
دل دشمنان گشته از وی دونیم
دل دوستان پر ز امید و بیم .
- سرگشته ؛ حیران . متحیر.سرگردان :
که سرگشته ٔ دون یزدان پرست
هنوزش سر از خم بتخانه مست .
نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.
جهاندیده را هم بدرّند پوست
که سرگشته ٔ بخت برگشته اوست .
- فرتوت گشته ؛ پیرشده :
گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
- گم گشته ؛ مفقود :
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب .
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.