گشاده دل
لغتنامه دهخدا
گشاده دل . [ گ ُ دَ / دِ دِ ] (ص مرکب ) دلباز. مبسوط :
که پیروز رفتی و بازآمدی
گشاده دل و بی نیاز آمدی .
|| خوشحال و بافرح . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) :
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند.
پذیره شدش رستم زال سام
سپاهی گشاده دل و شادکام .
بفرمود تا پیش او آورند
گشاده دل و تازه رو آورند.
به آئین همه پیش باز آمدند
گشاده دل و بی نیاز آمدند.
|| جوانمرد. دارای بخشش . (از ناظم الاطباء). کریم . بخشنده . || دارای سعه ٔ صدر :
بزرگان ایران گشاده دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند.
که پیروز رفتی و بازآمدی
گشاده دل و بی نیاز آمدی .
|| خوشحال و بافرح . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) :
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند.
پذیره شدش رستم زال سام
سپاهی گشاده دل و شادکام .
بفرمود تا پیش او آورند
گشاده دل و تازه رو آورند.
به آئین همه پیش باز آمدند
گشاده دل و بی نیاز آمدند.
|| جوانمرد. دارای بخشش . (از ناظم الاطباء). کریم . بخشنده . || دارای سعه ٔ صدر :
بزرگان ایران گشاده دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند.