گشادن
لغتنامه دهخدا
گشادن . [ گ ُ دَ] (مص ) پهلوی ویشاتن ، سانسکریت وی -سا (آزاد کردن ،باز کردن ). در پهلوی ویشات ، ظاهراً از وی -شا ، سانسکریت وی + شا (باز کردن ،آزاد کردن ) (= های اوستایی + وی ، کردی وشین (جدا شدن [ میوه از درخت ] افتادن و ریختن [ مو از بدن ])دزفولی و شوشتری گوشیدن .باز کردن . آشکار کردن . رها ساختن . رجوع به گشودن شود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). باز کردن . فتح . افتتاح . تفتیح . گشودن : نشط؛ گشودن گره برفق . فک ؛ فَکاک . (ترجمان القرآن ). صَفق ؛ گشادن در را. تَجنیص ؛ گشادن چشم از بیم . تَهصیص ؛ نیکو گشادن چشم را و نیکو نگریستن . جیف ؛ گشادن در را. (منتهی الارب ) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
که ایدر گشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ .
نیامد ز من هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان نیز بند.
در گنج بگشاد و چندی گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه .
گشادم درِ آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری .
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش .
و میگزیند رضای او را در همه ٔ آنچه میگشاید و می بندد. (تاریخ بیهقی ).
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان .
بدکرد آن کو گشاد بسته ٔ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه ).
همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... (سندبادنامه ). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خنده ٔ انصاف گشاده است . (سندبادنامه ).
کلید گنج اقالیم در خزینه ٔ اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست .
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن .
|| به یک سو رفتن .برطرف شدن . باز شدن :
میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان .
|| راست شدن . درست شدن : گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ). || سر باز کردن ، چنانکه دمل وجراحت : و هرگاه که تب ها معاودت کند و جایگاه خراج سوختن و خلیدن گیرد، بباید دانست که خراج سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || زائل کردن و برطرف شدن و برطرف کردن . رفعکردن : جگر را قوی گرداند [ افسنتین ] و سدد بگشاید. (الابنیه عن حقایق الادویه ). داروها که سده و زکام بگشاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). جالینوس گوید [ شراب ] باد معده را بشکندو سده ها بگشاید. (راحة الصدور راوندی ). و [ شراب ] شهوت کلبی و قولنج بادی بگشاید. (راحةالصدور راوندی ). || حاصل شدن :
از نماز و روزه ٔ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی .
گله ٔ وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمر و زو هیچ بجز غم نگشاد.
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید.
جانا ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا.
چون آن مور ناز گل و نیاز بلبل مشاهده میکرد به زبان حال میگفت از این قیل و قال چه گشاید. (مجالس سعدی ). || جدا شدن . منفصل شدن : لکن کار صورت [ صورت مقابل ماده ] کاری است به جهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || قطع رابطه کردن . بریدن پیوند. گسستن :
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی .
|| خلاص کردن . رها کردن . آزاد کردن :
هر آن کس که باشد به زندان شاه
گنهکار اگر مردم بی گناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
به ژند اندرون این چنین کرد یاد.
گفت این چه حرامزاده قوم اند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته اند. (گلستان ). || منشعب شدن . منفجر شدن . روان شدن :
رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه ای که از کوه و روی زمین بگشاید برود. (حدود العالم ).
یکی چشمه بد بی کران اندروی
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی .
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمه ٔ کوثر.
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
بگشاد چشمه ها و نیاید قیاس راست .
|| روان کردن . جاری کردن . جاری شدن . فروریختن گشادن اشک از :
دودی که فکنده ست او در خرمن من آتش
ابری که گشاده ست او از دیده ٔ من باران .
اشک حسرت از فواره ٔ دیده بگشاد. (سندبادنامه ).
گیسوی چنگ ببرّید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژها بگشایند.
|| فتح کردن . تصرف کردن . غلبه نمودن :
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کره ٔ نوزین که بشکنید.
و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سند گرفتی هزار ابناخون .
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله کردن حصاری ستانی .
هنر نمود؟ نمود و جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه ؟ به حسام و یکی به چه ؟ به سنان .
ملک همه آفاق بدو روی نهاده است
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاد است .
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشایی .
جهان میگشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را مینواخت .(تاریخ بیهقی ). حصاری یافتند سخت حصین ... و کس یاد ندارد که آنرا به قهر بگشاده اند. (تاریخ بیهقی ). حاجت افتاد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیر گشاده اند. (تاریخ بیهقی ). آن دیار تا روم ... به ضبط آراسته گردد. و آنچه گشاده آمده است به برادر یله کنم . (تاریخ بیهقی ).
مگر نذر کردی که هر مه که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی .
و آنگاه روی به اطراف نهاد و آغاز به غزو روم کرد و قسطنطنیه بگشاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). و شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104). و چندین ولایت هندوستان بگشاد. (نوروزنامه ). تا ترکان غزات کرد و فرغانه را بگشاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). چون شهری یا حصاری گشایندنام گشاینده به حروف جمل برگیرند. (راحة الصدور راوندی ). و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم . (گلستان ).
|| شاد کردن . خوش کردن :
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین .
|| جدا کردن . منفصل نمودن :
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک به یک از هم بگشایم .
|| حل کردن چنانکه مسئله دشواری را : کسری ̍عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذرها خواست و بزرجمهر آنرا بگشاد و بگفت که وصیت همچنان بود. (مجمل التواریخ و القصص ). پس شاه هندو... شطرنج فرستاد و هزار خروار بار اگر بازی برجای نیارید همچنان زر و گوهر و طرایفها که فرستاده بود بدهند، بزرجمهر آن را بگشاد. (مجمل التواریخ و القصص ). وبزرجمهر آنرا بگشاد [ شکل شطرنج را ] و بر آن یک باب بیفزود. (راحة الصدور راوندی ).
سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
|| رها کردن . اطلاق .روان کردن : اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی می گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله ). || باز کردن . به یک سو نهادن : و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. (گلستان ). || بهم زدن : این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی ). || شرح دادن . بیان کردن . بازگفتن :
به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای تا تو چه دیدی به راه .
|| انداختن . افکندن . رها کردن : بهرام تیر بگشاد وبه پشت شیر زد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
یکی ترک تیری بر او [ شیدسب ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده به باد.
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرودوخت تنگ .
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ .
گر به نخجیر کسی تیر گشاید چه عجب
این عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر.
کجا دو تیر گشاید پی نشانه زدن
بود به حکم ز سوفار این نشانه ٔ آن .
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید.
|| آشکار کردن :
بگشای راز عشق ونهفته مدار عشق
از می چه فائده ست به زیر نِهنبنا.
پس آن گفته ٔ شاه بیژن بیاد
همی داشت آن راز بر من گشاد.
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه .
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنْت ْ راز.
شه آن راز نگشاد بردخترش
همی بود تا دختر آمد برش .
صواب آن شد که نگشایی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز.
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سر خود با جان خود میراند باز.
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار.
- آب گشادن از کسی و از جایی ؛ مدد و یاری از سویی دست دادن :
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
- بازگشادن ؛ باز کردن . آشکار کردن :
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو بازگشادی و در نطق ببستی .
- برگشادن ؛ باز کردن . واکردن . گشودن :
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست .
رضوان ما مگر سراچه ٔ اقبال برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
در چشم برگشادن به بهشت بامدادی
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی .
- || بیرون آوردن . برون آوردن . برآوردن :
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی برگشاده .
- || جاری کردن . روان کردن :
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده .
- || دراز کردن :
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما برگشاد.
- پای زنی را گشادن ؛طلاق گفتن او : و این بدان شرط کنم که پای اراقیت را برگشائی . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- پرواز گشادن ؛ پرواز کردن . به پرواز درآمدن :
امروز که پر شکسته شدباز
آن کبک دری گشاد پرواز.
- تراک گشادن ؛ برآمدن صدا. بیرون آمدن صدا و آواز :
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
- تیر گشادن ؛ انداختن و افکندن تیر.
- چهره گشادن ؛ خندان و شاد شدن . بشاشت نمودن :
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
بر تخت بنشست بوزرجمهر.
چو بر آفرین شاه بگشاد چهر
فرستاده پیشش بگسترد مهر.
- خون گشادن ؛ خون جاری شدن . خون روان گشتن : و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد. (چهارمقاله ).
چه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
- دست گشادن به تیر ؛ تیراندازی را شروع کردن : امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
- دل گشادن ؛ شاد شدن دل . غم دل رفتن . خوشحال و مسرور شدن : ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا به نظاره ٔ قدرت خداوند به صحرا رویم تا دل ما بگشاید. (قصص الانبیاء).
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
- راه گشادن ؛ راه دادن . اجازت عبور دادن : مصالحه رفت بشرط آنکه بیست هزار دینار به داعی فرستد تا او را راه گشایند که با خراسان شود. (تاریخ طبرستان ).
- راز گشادن ؛ آشکار شدن راز. افشا کردن راز :
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست .
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز.
- رگ گشادن ؛ فصد کردن . رگ زدن : وردینج آن است که نخست رگ قیفال بگشایند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد.
- روزه گشادن ؛ افطارکردن . روزه را خوردن :
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زآن سرخ ترین آب رهی را ده و مسته .
و سلطان تنها در سرای روزه میگشاد. (تاریخ بیهقی ). استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی ).اندرگرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن . (منتخب قابوسنامه ).
و چون وقت روزه گشادن شدی آنراطعام بهشتی پیش آوردی و بخوردی . (قصص الانبیاء). هفت روز است چیز نخورده تا مگر بر شما روزه بگشاید. (قصص الانبیاء). و اندر این غزو آیت آمد به روزه گشادن بیماران . (مجمل التواریخ و القصص ).
در این روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای .
وآن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 145).
- زبان گشادن و برگشادن ؛ تکلم کردن . آغاز به سخن کردن :
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف .
به فرمان او پس زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد.
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهریار.
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان .
و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد. (سندبادنامه ).
- سخن گشادن ؛ سخن گفتن :
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن .
امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد. (تاریخ بیهقی ).
- شست گشادن ؛ انداختن شست . افکندن کمان :
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرونش ببست .
- عنان برگشادن ؛ رها کردن عنان . به شتاب رفتن : باد شمال عنان برگشاده ... درآمد. (کلیله و دمنه ).
- فروگشادن ؛ باز کردن :
از جنیبت فروگشاید ساخت
آینه برعذار بندد صبح .
- || بهم زدن .بر هم ریختن :
عقد نظمش را فروخواهم گشاد
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند.
- کمر گشادن از کاری ؛ منصرف شدن از آن :
پدر تا بود زنده با پیر سر
از این کین نخواهد گشادن کمر.
- گره گشادن ؛ گره باز کردن . انشاط. نشط.
- || مجازاً مشکلی را حل کردن . و رجوع به گره گشادن شود.
- گوش گشادن ؛ نیک استماع کردن :
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
به گودرز گفتا که بگشای گوش .
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندر این کار بگشای گوش .
بر آن ناله ٔ زار بگشاد گوش
که افراسیاب از دل پرخروش .
- لب گشادن ؛ سخن گفتن :
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب .
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب .
چو از خواب بیدار شدسروبن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن .
- واگشادن ؛ بازگشادن . باز شدن :
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل ار واگشاید در نریزد.
- || باز کردن :
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای .
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
که ایدر گشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ .
نیامد ز من هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان نیز بند.
در گنج بگشاد و چندی گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه .
گشادم درِ آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری .
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش .
و میگزیند رضای او را در همه ٔ آنچه میگشاید و می بندد. (تاریخ بیهقی ).
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان .
بدکرد آن کو گشاد بسته ٔ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه ).
همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... (سندبادنامه ). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خنده ٔ انصاف گشاده است . (سندبادنامه ).
کلید گنج اقالیم در خزینه ٔ اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست .
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن .
|| به یک سو رفتن .برطرف شدن . باز شدن :
میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان .
|| راست شدن . درست شدن : گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ). || سر باز کردن ، چنانکه دمل وجراحت : و هرگاه که تب ها معاودت کند و جایگاه خراج سوختن و خلیدن گیرد، بباید دانست که خراج سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || زائل کردن و برطرف شدن و برطرف کردن . رفعکردن : جگر را قوی گرداند [ افسنتین ] و سدد بگشاید. (الابنیه عن حقایق الادویه ). داروها که سده و زکام بگشاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). جالینوس گوید [ شراب ] باد معده را بشکندو سده ها بگشاید. (راحة الصدور راوندی ). و [ شراب ] شهوت کلبی و قولنج بادی بگشاید. (راحةالصدور راوندی ). || حاصل شدن :
از نماز و روزه ٔ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی .
گله ٔ وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمر و زو هیچ بجز غم نگشاد.
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید.
جانا ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا.
چون آن مور ناز گل و نیاز بلبل مشاهده میکرد به زبان حال میگفت از این قیل و قال چه گشاید. (مجالس سعدی ). || جدا شدن . منفصل شدن : لکن کار صورت [ صورت مقابل ماده ] کاری است به جهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || قطع رابطه کردن . بریدن پیوند. گسستن :
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی .
|| خلاص کردن . رها کردن . آزاد کردن :
هر آن کس که باشد به زندان شاه
گنهکار اگر مردم بی گناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
به ژند اندرون این چنین کرد یاد.
گفت این چه حرامزاده قوم اند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته اند. (گلستان ). || منشعب شدن . منفجر شدن . روان شدن :
رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه ای که از کوه و روی زمین بگشاید برود. (حدود العالم ).
یکی چشمه بد بی کران اندروی
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی .
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمه ٔ کوثر.
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
بگشاد چشمه ها و نیاید قیاس راست .
|| روان کردن . جاری کردن . جاری شدن . فروریختن گشادن اشک از :
دودی که فکنده ست او در خرمن من آتش
ابری که گشاده ست او از دیده ٔ من باران .
اشک حسرت از فواره ٔ دیده بگشاد. (سندبادنامه ).
گیسوی چنگ ببرّید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژها بگشایند.
|| فتح کردن . تصرف کردن . غلبه نمودن :
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کره ٔ نوزین که بشکنید.
و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سند گرفتی هزار ابناخون .
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله کردن حصاری ستانی .
هنر نمود؟ نمود و جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه ؟ به حسام و یکی به چه ؟ به سنان .
ملک همه آفاق بدو روی نهاده است
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاد است .
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشایی .
جهان میگشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را مینواخت .(تاریخ بیهقی ). حصاری یافتند سخت حصین ... و کس یاد ندارد که آنرا به قهر بگشاده اند. (تاریخ بیهقی ). حاجت افتاد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیر گشاده اند. (تاریخ بیهقی ). آن دیار تا روم ... به ضبط آراسته گردد. و آنچه گشاده آمده است به برادر یله کنم . (تاریخ بیهقی ).
مگر نذر کردی که هر مه که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی .
و آنگاه روی به اطراف نهاد و آغاز به غزو روم کرد و قسطنطنیه بگشاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). و شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104). و چندین ولایت هندوستان بگشاد. (نوروزنامه ). تا ترکان غزات کرد و فرغانه را بگشاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). چون شهری یا حصاری گشایندنام گشاینده به حروف جمل برگیرند. (راحة الصدور راوندی ). و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم . (گلستان ).
|| شاد کردن . خوش کردن :
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین .
|| جدا کردن . منفصل نمودن :
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک به یک از هم بگشایم .
|| حل کردن چنانکه مسئله دشواری را : کسری ̍عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذرها خواست و بزرجمهر آنرا بگشاد و بگفت که وصیت همچنان بود. (مجمل التواریخ و القصص ). پس شاه هندو... شطرنج فرستاد و هزار خروار بار اگر بازی برجای نیارید همچنان زر و گوهر و طرایفها که فرستاده بود بدهند، بزرجمهر آن را بگشاد. (مجمل التواریخ و القصص ). وبزرجمهر آنرا بگشاد [ شکل شطرنج را ] و بر آن یک باب بیفزود. (راحة الصدور راوندی ).
سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
|| رها کردن . اطلاق .روان کردن : اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی می گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله ). || باز کردن . به یک سو نهادن : و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. (گلستان ). || بهم زدن : این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی ). || شرح دادن . بیان کردن . بازگفتن :
به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای تا تو چه دیدی به راه .
|| انداختن . افکندن . رها کردن : بهرام تیر بگشاد وبه پشت شیر زد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
یکی ترک تیری بر او [ شیدسب ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده به باد.
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرودوخت تنگ .
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ .
گر به نخجیر کسی تیر گشاید چه عجب
این عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر.
کجا دو تیر گشاید پی نشانه زدن
بود به حکم ز سوفار این نشانه ٔ آن .
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید.
|| آشکار کردن :
بگشای راز عشق ونهفته مدار عشق
از می چه فائده ست به زیر نِهنبنا.
پس آن گفته ٔ شاه بیژن بیاد
همی داشت آن راز بر من گشاد.
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه .
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنْت ْ راز.
شه آن راز نگشاد بردخترش
همی بود تا دختر آمد برش .
صواب آن شد که نگشایی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز.
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سر خود با جان خود میراند باز.
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار.
- آب گشادن از کسی و از جایی ؛ مدد و یاری از سویی دست دادن :
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
- بازگشادن ؛ باز کردن . آشکار کردن :
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو بازگشادی و در نطق ببستی .
- برگشادن ؛ باز کردن . واکردن . گشودن :
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست .
رضوان ما مگر سراچه ٔ اقبال برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
در چشم برگشادن به بهشت بامدادی
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی .
- || بیرون آوردن . برون آوردن . برآوردن :
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی برگشاده .
- || جاری کردن . روان کردن :
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده .
- || دراز کردن :
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما برگشاد.
- پای زنی را گشادن ؛طلاق گفتن او : و این بدان شرط کنم که پای اراقیت را برگشائی . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- پرواز گشادن ؛ پرواز کردن . به پرواز درآمدن :
امروز که پر شکسته شدباز
آن کبک دری گشاد پرواز.
- تراک گشادن ؛ برآمدن صدا. بیرون آمدن صدا و آواز :
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
- تیر گشادن ؛ انداختن و افکندن تیر.
- چهره گشادن ؛ خندان و شاد شدن . بشاشت نمودن :
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
بر تخت بنشست بوزرجمهر.
چو بر آفرین شاه بگشاد چهر
فرستاده پیشش بگسترد مهر.
- خون گشادن ؛ خون جاری شدن . خون روان گشتن : و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد. (چهارمقاله ).
چه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
- دست گشادن به تیر ؛ تیراندازی را شروع کردن : امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
- دل گشادن ؛ شاد شدن دل . غم دل رفتن . خوشحال و مسرور شدن : ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا به نظاره ٔ قدرت خداوند به صحرا رویم تا دل ما بگشاید. (قصص الانبیاء).
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
- راه گشادن ؛ راه دادن . اجازت عبور دادن : مصالحه رفت بشرط آنکه بیست هزار دینار به داعی فرستد تا او را راه گشایند که با خراسان شود. (تاریخ طبرستان ).
- راز گشادن ؛ آشکار شدن راز. افشا کردن راز :
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست .
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز.
- رگ گشادن ؛ فصد کردن . رگ زدن : وردینج آن است که نخست رگ قیفال بگشایند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد.
- روزه گشادن ؛ افطارکردن . روزه را خوردن :
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زآن سرخ ترین آب رهی را ده و مسته .
و سلطان تنها در سرای روزه میگشاد. (تاریخ بیهقی ). استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی ).اندرگرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن . (منتخب قابوسنامه ).
و چون وقت روزه گشادن شدی آنراطعام بهشتی پیش آوردی و بخوردی . (قصص الانبیاء). هفت روز است چیز نخورده تا مگر بر شما روزه بگشاید. (قصص الانبیاء). و اندر این غزو آیت آمد به روزه گشادن بیماران . (مجمل التواریخ و القصص ).
در این روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای .
وآن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 145).
- زبان گشادن و برگشادن ؛ تکلم کردن . آغاز به سخن کردن :
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف .
به فرمان او پس زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد.
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهریار.
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان .
و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد. (سندبادنامه ).
- سخن گشادن ؛ سخن گفتن :
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن .
امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد. (تاریخ بیهقی ).
- شست گشادن ؛ انداختن شست . افکندن کمان :
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرونش ببست .
- عنان برگشادن ؛ رها کردن عنان . به شتاب رفتن : باد شمال عنان برگشاده ... درآمد. (کلیله و دمنه ).
- فروگشادن ؛ باز کردن :
از جنیبت فروگشاید ساخت
آینه برعذار بندد صبح .
- || بهم زدن .بر هم ریختن :
عقد نظمش را فروخواهم گشاد
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند.
- کمر گشادن از کاری ؛ منصرف شدن از آن :
پدر تا بود زنده با پیر سر
از این کین نخواهد گشادن کمر.
- گره گشادن ؛ گره باز کردن . انشاط. نشط.
- || مجازاً مشکلی را حل کردن . و رجوع به گره گشادن شود.
- گوش گشادن ؛ نیک استماع کردن :
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
به گودرز گفتا که بگشای گوش .
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندر این کار بگشای گوش .
بر آن ناله ٔ زار بگشاد گوش
که افراسیاب از دل پرخروش .
- لب گشادن ؛ سخن گفتن :
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب .
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب .
چو از خواب بیدار شدسروبن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن .
- واگشادن ؛ بازگشادن . باز شدن :
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل ار واگشاید در نریزد.
- || باز کردن :
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای .