گش
لغتنامه دهخدا
گش . [ گ َ ] (ص ) خوب و خوش رفتار با ناز و تکبر. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (غیاث ). نازان و شادمان . (صحاح الفرس ). کَش :
فتنه شدم بر آن صنم گش تر
خاصه بدان دو نرگس دلکش تر.
همانا برآمد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا کرد گش .
خویش را به عشوه گش میداشت
عیش خود را به عشوه خوش میداشت .
و رجوع به کَش شود.
|| (اِ) کشتی ملاح . || وسوسه و مزاحمت . (برهان ).
فتنه شدم بر آن صنم گش تر
خاصه بدان دو نرگس دلکش تر.
همانا برآمد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا کرد گش .
خویش را به عشوه گش میداشت
عیش خود را به عشوه خوش میداشت .
و رجوع به کَش شود.
|| (اِ) کشتی ملاح . || وسوسه و مزاحمت . (برهان ).