گسلیدن
لغتنامه دهخدا
گسلیدن . [ گ ُ س ِ / س َ دَ ] (مص ) (از: گسل + یدن ، پسوند مصدری + گسیختن ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گسستن و گسیختن :
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نپشلد.
ز بس بر سختن زرّش بجای مردمان هزمان
ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله .
همی استخوان تنش بگسلید
رخ او شده چون گل شنبلید.
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
زآن است که نظار همی نگسلد از هم .
بگسلد بر تنگ اسب عشق ِ عاشقان بر تنگ صبر
چون کشدبر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ .
ور بریدستی چو من زیشان طمع
همچو من بنشین و بگسل زین لئام .
رسالت ملک الروم یاد کنیم اگرچه نه جایگاه است تا سخن نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص ). و کوه دماوند است که از صد فرسنگی زمین پیدا شود و برف هرگز بر او نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص ).
اگر چو رشته تو هموار کرده ای خود را
ز جویبار تو آب گهر نمی گسلد.
|| قطع کردن . پاره کردن . گسیختن :
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
پدر پیر گشت و تو برنادلی
نگر تا ز تاج کیی نگسلی .
بزرگان ایران گشاده دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند.
بر ارغوان قلاده ٔ یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژه ٔ عود بشکنی .
از تو جهان رنج خویش چون گسلد
چون تو از او طمع خود نمی گسلی .
چشم از او نگسلم که درتنگی
به دلم نیک نسبتی دارد.
غیر از آن زنجیر یار مقبلم
گر دوصد زنجیر آری بگسلم .
گفتی رگ جان میگسلدزخمه ٔ ناسازش
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر، آوازش .
طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی
طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی .
- برگسلیدن ؛ برکندن :
ورش همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ برنگسلی .
- درگسلیدن ؛ کوتاه کردن . بازداشتن :
بدو گفت دست از جهان درگسل
که پایت قیامت برآید ز گل .
- راه گسلیدن ؛ طی طریق کردن :
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل .
- فروگسلیدن ؛ فروگسستن . از هم جدا شدن (اعضا) :
جان ترنجیده وشکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
- میان گسلیدن ؛ شکستن کمر :
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان .
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نپشلد.
ز بس بر سختن زرّش بجای مردمان هزمان
ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله .
همی استخوان تنش بگسلید
رخ او شده چون گل شنبلید.
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
زآن است که نظار همی نگسلد از هم .
بگسلد بر تنگ اسب عشق ِ عاشقان بر تنگ صبر
چون کشدبر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ .
ور بریدستی چو من زیشان طمع
همچو من بنشین و بگسل زین لئام .
رسالت ملک الروم یاد کنیم اگرچه نه جایگاه است تا سخن نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص ). و کوه دماوند است که از صد فرسنگی زمین پیدا شود و برف هرگز بر او نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص ).
اگر چو رشته تو هموار کرده ای خود را
ز جویبار تو آب گهر نمی گسلد.
|| قطع کردن . پاره کردن . گسیختن :
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
پدر پیر گشت و تو برنادلی
نگر تا ز تاج کیی نگسلی .
بزرگان ایران گشاده دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند.
بر ارغوان قلاده ٔ یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژه ٔ عود بشکنی .
از تو جهان رنج خویش چون گسلد
چون تو از او طمع خود نمی گسلی .
چشم از او نگسلم که درتنگی
به دلم نیک نسبتی دارد.
غیر از آن زنجیر یار مقبلم
گر دوصد زنجیر آری بگسلم .
گفتی رگ جان میگسلدزخمه ٔ ناسازش
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر، آوازش .
طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی
طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی .
- برگسلیدن ؛ برکندن :
ورش همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ برنگسلی .
- درگسلیدن ؛ کوتاه کردن . بازداشتن :
بدو گفت دست از جهان درگسل
که پایت قیامت برآید ز گل .
- راه گسلیدن ؛ طی طریق کردن :
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل .
- فروگسلیدن ؛ فروگسستن . از هم جدا شدن (اعضا) :
جان ترنجیده وشکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
- میان گسلیدن ؛ شکستن کمر :
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان .