گستهم
لغتنامه دهخدا
گستهم . [ گ ُ ت َ هََ / گ ُ ت َ ] (اِخ ) خال (دائی ) خسروپرویز پادشاه ساسانی :
اگر ما به گستهم یابیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست
مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست .
بدو گفت گستهم کای شهریار
انوشه بزی تا بود روزگار.
یکی تیغ گستهم زد بر کمند
سر شاه را زان نیامد گزند.
رجوع به فهرست ولف شود.
اگر ما به گستهم یابیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست
مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست .
بدو گفت گستهم کای شهریار
انوشه بزی تا بود روزگار.
یکی تیغ گستهم زد بر کمند
سر شاه را زان نیامد گزند.
رجوع به فهرست ولف شود.