گسترده شدن
لغتنامه دهخدا
گسترده شدن . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) منتشر شدن . اِفتِراش . اِسباط. اِنبِساط. اِنطِحاح . طَحو. (منتهی الارب ) :
چنین آگهی دارم از راستان
که در مصر گسترده شد داستان .
- گسترده شدن دست ؛ فرمانروا شدن . تسلط یافتن . مستولی شدن . حاکم شدن :
از آن پس که گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیکخواه .
رجوع به گسترده گردیدن شود.
|| پهن . منبسط :
چنین داد پاسخ که مندیش از این
نه گسترده از بهر من شد زمین .
چنین آگهی دارم از راستان
که در مصر گسترده شد داستان .
- گسترده شدن دست ؛ فرمانروا شدن . تسلط یافتن . مستولی شدن . حاکم شدن :
از آن پس که گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیکخواه .
رجوع به گسترده گردیدن شود.
|| پهن . منبسط :
چنین داد پاسخ که مندیش از این
نه گسترده از بهر من شد زمین .