گستاخ رویی
لغتنامه دهخدا
گستاخ رویی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) بی شرمی . بی حیایی :
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روییها خجل شد.
پس از یکچند چون بیداردل گشت
از آن گستاخ روییها خجل گشت .
چو گستاخ رویی بر این داشته ست
که در پرده پوشیده نگذاشته ست .
چو شیرین یافت آن گستاخ رویی
بدو گفتا در این صورت چه گویی .
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روییها خجل شد.
پس از یکچند چون بیداردل گشت
از آن گستاخ روییها خجل گشت .
چو گستاخ رویی بر این داشته ست
که در پرده پوشیده نگذاشته ست .
چو شیرین یافت آن گستاخ رویی
بدو گفتا در این صورت چه گویی .