گزیردن
لغتنامه دهخدا
گزیردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) چاره کردن و گزردن . (آنندراج ) :
که این بسته [ ضحاک ] را تا دماوند کوه
ببر همچنین تازیان بی گروه
که نگزیرد از مهتری بهتری
سپهبدنژادی و کُندآوری .
ترا نگزیرد از بخشنده شاهی
مرا نگزیرد از رخشنده ماهی .
پس حاجت به آب بیشتر بود که به دگر چیزها که بدرستی از او همی بگزیرد و نه به بیماری . (الابنیه عن حقایق الادویه ).
سرانجامشان رفت باید به گور
که نگزیرد از گور نزدیک و دور.
تو رابنگزیرد از کسی که در پیش کار تو باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
با سیه باش چونت نگزیرد
که سیه هیچ رنگ نپذیرد.
بود آزاد از آنچه نگزیرد
وآنچه بدهند خلق نپذیرد.
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم دو دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم .
و مصر شدند که جز از این مداوا نیست . از خوردن نمی گزیرد و این رنج جز به شراب تداوی نپذیرد. (راحة الصدور راوندی ).
زآن رو که هوا بوی خوشت میگیرد
دل را دمی از باد هوا نگزیرد.
هرکه خواهد بود پیش سلاطین بر پای
همچو شمعش نگزیرد ز ثبات قدمی
ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر
بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی .
- ناگزیر بودن و نگزیردن از کسی ؛ بوجود وی احتیاج مبرم داشتن . ناگزیر از معاشرت او بودن :
بیا یوسف خویش را گوش دار
مدارش بهیچ آدمی استوار
که یوسف دمی از تو نگزیردش
نخواهد که کس جز تو برگیردش .
که این بسته [ ضحاک ] را تا دماوند کوه
ببر همچنین تازیان بی گروه
که نگزیرد از مهتری بهتری
سپهبدنژادی و کُندآوری .
ترا نگزیرد از بخشنده شاهی
مرا نگزیرد از رخشنده ماهی .
پس حاجت به آب بیشتر بود که به دگر چیزها که بدرستی از او همی بگزیرد و نه به بیماری . (الابنیه عن حقایق الادویه ).
سرانجامشان رفت باید به گور
که نگزیرد از گور نزدیک و دور.
تو رابنگزیرد از کسی که در پیش کار تو باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
با سیه باش چونت نگزیرد
که سیه هیچ رنگ نپذیرد.
بود آزاد از آنچه نگزیرد
وآنچه بدهند خلق نپذیرد.
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم دو دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم .
و مصر شدند که جز از این مداوا نیست . از خوردن نمی گزیرد و این رنج جز به شراب تداوی نپذیرد. (راحة الصدور راوندی ).
زآن رو که هوا بوی خوشت میگیرد
دل را دمی از باد هوا نگزیرد.
هرکه خواهد بود پیش سلاطین بر پای
همچو شمعش نگزیرد ز ثبات قدمی
ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر
بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی .
- ناگزیر بودن و نگزیردن از کسی ؛ بوجود وی احتیاج مبرم داشتن . ناگزیر از معاشرت او بودن :
بیا یوسف خویش را گوش دار
مدارش بهیچ آدمی استوار
که یوسف دمی از تو نگزیردش
نخواهد که کس جز تو برگیردش .