گزیر
لغتنامه دهخدا
گزیر. [ گ ُ ] (اِ) ظ. از وی - چریه . مخفف آن «گزر»، و قیاس شود با گزیردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چاره و علاج باشد چه ناگزیر ناچار و لاعلاج را گویند و افاده ٔ ضرورت هم میکند. (برهان ) (آنندراج ). محتد. بُد :
ز خون جوانی که بد زآن گزیر
بخستی دل ما به پیکان تیر.
ازچند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر.
خدای فایده ٔ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق وز آب نیست گزیر.
از حشمت تو مُلک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
ز بن بر گریزندگان ره مگیر
مریز از کسی خون که باشد گزیر.
تا نیست انجم و مه و خورشید را مدام
از سیر برج برج گزیر اندر آسمان .
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زاﷲ ناگزیر.
و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه ).
مرده گور بوددر نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کاحوال این سیاه حریر.
نیاید هیچ چیزی راه گیرش
که بود از هرچه پیش آمد گزیرش .
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
بس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر.
در عاشقی گزیر نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم .
- ناگزیر :
کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر.
از حشمت تو مُلک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
آدمی از چهار چیز ناگزیر است : اول نانی ، دویم خلقانی ، سیم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ).
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر.
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبرناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
ناگزیر جمله کآن حی قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.
ز خون جوانی که بد زآن گزیر
بخستی دل ما به پیکان تیر.
ازچند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر.
خدای فایده ٔ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق وز آب نیست گزیر.
از حشمت تو مُلک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
ز بن بر گریزندگان ره مگیر
مریز از کسی خون که باشد گزیر.
تا نیست انجم و مه و خورشید را مدام
از سیر برج برج گزیر اندر آسمان .
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زاﷲ ناگزیر.
و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه ).
مرده گور بوددر نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کاحوال این سیاه حریر.
نیاید هیچ چیزی راه گیرش
که بود از هرچه پیش آمد گزیرش .
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
بس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر.
در عاشقی گزیر نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم .
- ناگزیر :
کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر.
از حشمت تو مُلک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
آدمی از چهار چیز ناگزیر است : اول نانی ، دویم خلقانی ، سیم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ).
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر.
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبرناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
ناگزیر جمله کآن حی قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.