گزیدن
لغتنامه دهخدا
گزیدن . [ گ َ دَ ] (مص ) (از: گز + یدن ، پسوند مصدری ) پهلوی گزیتن ، کردی گزاندن و گَزتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نیش زدن است خواه با آلت باشد خواه به زبان . (برهان ). نیش زدن . (غیاث ) (آنندراج ) : کربش ، هر که رابگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). تعاض ؛ گزیدن یکدیگر را. عضاض . عَثته الحیة؛گزید او را مار. جلد الحیة؛ گزید مار. (منتهی الارب ). خدب ؛ گزیدن مار. (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). نشط؛ انشاط، گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب ). نکز؛گزیدن مار و زدن . (تاج المصادر بیهقی ) :
مار یغنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
زانکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای .
نباید که حاسدان دولت را که ... چون کژدم که کار او گزیدن است ... سخنی ... رفته باشد. (تاریخ بیهقی ).
هر آنگاهی که باشد مرد هشیار
زسوراخی دوبارش کی گزد مار.
ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه ).
همچو کژدم کو گزد پای فتی
تا رسیده از وی او را آفتی .
|| به دندان گرفتن خواه انسان بگیرد و خواه حیوان دیگر. (برهان ). به دندان بزور گرفتن . (غیاث ). به دندان گرفتن . (آنندراج ). گاز گرفتن . ضرس ؛ گزیدن سخت . کدم ،کدمه ؛ گزیدن به دندان پیشین . لعس ؛ گزیدن به دندان . نهشه نهشاً؛ به دندان پیش گزید آن را. (منتهی الارب ) :
جهان ما سگ شوخ است مر ترا بگزد
هر آینه اگر او را نگیری ونگزی .
گر سگ گزدت در آن چه گویی
سگ را بعوض توان گزیدن .
به شرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی به کاسه ٔ خوردی .
و آنگاه انگشت بگزید و گفت آه آه . (کلیه و دمنه ). دست خویش به دندان گزید. (مجمل التواریخ ). سگ سگ را گزد ولکن چون گرگ را ببیند هم پشت شوند. (مرزبان نامه ).
پس بدندان بی گناهان را مگز
فکر کن ازضربت نامحترز.
سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید.
- انگشت به دندان گزیدن ؛ متحیر شدن . تأسف خوردن :
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید.
آنجا که دو صد بتگر چابک دستند
در پیش مثال روی تو بنشستد
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.
- لب به دندان گزیدن ؛ دریغ خوردن . حسرت خوردن . تأسف خوردن :
ز بیم شهنشاه و باران تیر
همی لب گزیدند هر دو دبیر.
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را بدندان گزید.
فروماند رستم چو زانگونه دید
ز راه شگفتی لب اندر گزید.
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن .
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین .
چه خوش گفت دیوانه ٔ مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی .
- به دندان گزیدن پشت دست را ؛ دریغ خوردن . حسرت خوردن :
غمین شد چو افراسیاب آن شنید
همی پشت دستش به دندان گزید.
بتندی سبک دست برده به تیغ
به دندان گزد پشت دست دریغ.
- سرانگشت گزیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن :
دهقان به تعجب سرانگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار.
وقت است به دندان لب مقصود گزیدن
کآن شد که به حسرت سر انگشت گزیدن .
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
|| مجازاًرنجیدن . (آنندراج ). آزار دادن . رنج دادن : ترشی آن [ ترشی سودای سپرز ] معده را بگزد و شهوت طعام پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و تیزی ریم مثانه را میگزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خلط تباه و بد، فم معده را خالی بیابد، او را بگزد و اندر وی اثر کند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بریدن و قطع کردن . (برهان ) (آنندراج ). || بوسیدن :
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .
ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آنکه سیب زنخدان شاهدی نگزید.
|| مجازاً، عذاب دادن . کیفر رساندن : و کافران مکه را بیم کرد و گفت بر من و بر خداوند من بیرون میائید که حق تعالی شما را بگزد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). || ترسیدن . واهمه نمودن . (برهان ) (آنندراج ).
مار یغنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
زانکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای .
نباید که حاسدان دولت را که ... چون کژدم که کار او گزیدن است ... سخنی ... رفته باشد. (تاریخ بیهقی ).
هر آنگاهی که باشد مرد هشیار
زسوراخی دوبارش کی گزد مار.
ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه ).
همچو کژدم کو گزد پای فتی
تا رسیده از وی او را آفتی .
|| به دندان گرفتن خواه انسان بگیرد و خواه حیوان دیگر. (برهان ). به دندان بزور گرفتن . (غیاث ). به دندان گرفتن . (آنندراج ). گاز گرفتن . ضرس ؛ گزیدن سخت . کدم ،کدمه ؛ گزیدن به دندان پیشین . لعس ؛ گزیدن به دندان . نهشه نهشاً؛ به دندان پیش گزید آن را. (منتهی الارب ) :
جهان ما سگ شوخ است مر ترا بگزد
هر آینه اگر او را نگیری ونگزی .
گر سگ گزدت در آن چه گویی
سگ را بعوض توان گزیدن .
به شرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی به کاسه ٔ خوردی .
و آنگاه انگشت بگزید و گفت آه آه . (کلیه و دمنه ). دست خویش به دندان گزید. (مجمل التواریخ ). سگ سگ را گزد ولکن چون گرگ را ببیند هم پشت شوند. (مرزبان نامه ).
پس بدندان بی گناهان را مگز
فکر کن ازضربت نامحترز.
سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید.
- انگشت به دندان گزیدن ؛ متحیر شدن . تأسف خوردن :
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید.
آنجا که دو صد بتگر چابک دستند
در پیش مثال روی تو بنشستد
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.
- لب به دندان گزیدن ؛ دریغ خوردن . حسرت خوردن . تأسف خوردن :
ز بیم شهنشاه و باران تیر
همی لب گزیدند هر دو دبیر.
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را بدندان گزید.
فروماند رستم چو زانگونه دید
ز راه شگفتی لب اندر گزید.
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن .
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین .
چه خوش گفت دیوانه ٔ مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی .
- به دندان گزیدن پشت دست را ؛ دریغ خوردن . حسرت خوردن :
غمین شد چو افراسیاب آن شنید
همی پشت دستش به دندان گزید.
بتندی سبک دست برده به تیغ
به دندان گزد پشت دست دریغ.
- سرانگشت گزیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن :
دهقان به تعجب سرانگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار.
وقت است به دندان لب مقصود گزیدن
کآن شد که به حسرت سر انگشت گزیدن .
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
|| مجازاًرنجیدن . (آنندراج ). آزار دادن . رنج دادن : ترشی آن [ ترشی سودای سپرز ] معده را بگزد و شهوت طعام پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و تیزی ریم مثانه را میگزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خلط تباه و بد، فم معده را خالی بیابد، او را بگزد و اندر وی اثر کند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بریدن و قطع کردن . (برهان ) (آنندراج ). || بوسیدن :
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .
ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آنکه سیب زنخدان شاهدی نگزید.
|| مجازاً، عذاب دادن . کیفر رساندن : و کافران مکه را بیم کرد و گفت بر من و بر خداوند من بیرون میائید که حق تعالی شما را بگزد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). || ترسیدن . واهمه نمودن . (برهان ) (آنندراج ).