گزک
لغتنامه دهخدا
گزک . [ گ َ زَ ] (اِ) هرچیز که بدان تغییر ذائقه کنند. (برهان ) . مزه که شرابخواران برای تغییر ذائقه خورند چون کباب و پسته و بادام و سیب و انار و مانند آن . (آنندراج ) :
عشق تو خمیرمایه ٔ سستی ماست
نوباوه ٔ دردت گزک مستی ماست .
ساقیا می اگرم خواهی داد
گزکش لعل لب میگون است .
|| سرمازده . (برهان ). || نوبت . بار. دفعه . کرت . مرتبه . مخصوصاً نوبت آب در زراعت . (یادداشت مؤلف ). || مرضی مشهور که به عربی تشنج خوانند. (رشیدی ). کزاز. (بحر الجواهر). || گزیدگی . (رشیدی ).
عشق تو خمیرمایه ٔ سستی ماست
نوباوه ٔ دردت گزک مستی ماست .
ساقیا می اگرم خواهی داد
گزکش لعل لب میگون است .
|| سرمازده . (برهان ). || نوبت . بار. دفعه . کرت . مرتبه . مخصوصاً نوبت آب در زراعت . (یادداشت مؤلف ). || مرضی مشهور که به عربی تشنج خوانند. (رشیدی ). کزاز. (بحر الجواهر). || گزیدگی . (رشیدی ).