گزلک
لغتنامه دهخدا
گزلک . [ گ ِ ل ِ ] (اِ) کارد کوچک دسته دراز را گویند. (برهان ) (آنندراج ). نوعی از قلم تراش را هم گفته اند که سر آن برگشته و دنباله اش باریک باشد وبیشتر از جانب مصر آورند. (برهان ) (آنندراج ) (غیاث )(جهانگیری ). قلمتراش . مبرات . (زمخشری ) :
پیچیده یکی لامی میراند بسر بر
بربسته یکی گزلک ترکانه ببر بر.
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم .
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او.
چون ببینند که بساط امن گسترده است و قبح معاملات غُز، به گزلک ِ عدل و عقل سترده همه بر جناح استقبال ... به خدمت مبادرت نمایند. (بدایع الازمان ).
بنما بمن که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده اش به گزلک غیرت برآورم .
فراء را به گزلک پوستین دوزی ، پوستین بردرد. (دره ٔ نادره چ سید جعفر شهیدی ). رجوع به کزلک و گزلیک شود.
پیچیده یکی لامی میراند بسر بر
بربسته یکی گزلک ترکانه ببر بر.
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم .
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او.
چون ببینند که بساط امن گسترده است و قبح معاملات غُز، به گزلک ِ عدل و عقل سترده همه بر جناح استقبال ... به خدمت مبادرت نمایند. (بدایع الازمان ).
بنما بمن که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده اش به گزلک غیرت برآورم .
فراء را به گزلک پوستین دوزی ، پوستین بردرد. (دره ٔ نادره چ سید جعفر شهیدی ). رجوع به کزلک و گزلیک شود.