گزاییدن
لغتنامه دهخدا
گزاییدن . [ گ َ دَ ] (مص ) گزیدن :
ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم .
گرچه کژدم به نیش بگزاید
دارویی را هم او بکار آید.
گرچه ما را چو مار مهره دهند
روزی آخر چو مار بگزایند.
گرت زندگانی نوشته ست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.
|| گزند رساندن . مضر بودن . آزار رساندن :
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید.
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی .
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش .
مگر داد گستر ببخشایدم
مگر ز آتش تیره نگزایدم .
مر دوستان دین را یک یک همی نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی .
در طعامی چرا کنی رغبت
که اگر ز آن خوری تو بگزاید.
ولیکن حکیم گفته ، نگزاید قطره ٔ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی ). و اگر [ شراب ] در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
آن کس که ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شودملک ترا نگزاید.
هر که را برتن از قبول تو حرز
املش چون شفا بنگزاید.
از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید
بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا.
تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام .
بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد).
گَرَم راحت رسانی ور گزائی
محبت بر محبت میفزائی .
- مردم گزایی ؛ مردم آزاری :
دلیران شمشیرزن بیشمار
به مردم گزایی چو پیچنده مار.
ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم .
گرچه کژدم به نیش بگزاید
دارویی را هم او بکار آید.
گرچه ما را چو مار مهره دهند
روزی آخر چو مار بگزایند.
گرت زندگانی نوشته ست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.
|| گزند رساندن . مضر بودن . آزار رساندن :
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید.
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی .
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش .
مگر داد گستر ببخشایدم
مگر ز آتش تیره نگزایدم .
مر دوستان دین را یک یک همی نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی .
در طعامی چرا کنی رغبت
که اگر ز آن خوری تو بگزاید.
ولیکن حکیم گفته ، نگزاید قطره ٔ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی ). و اگر [ شراب ] در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
آن کس که ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شودملک ترا نگزاید.
هر که را برتن از قبول تو حرز
املش چون شفا بنگزاید.
از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید
بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا.
تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام .
بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد).
گَرَم راحت رسانی ور گزائی
محبت بر محبت میفزائی .
- مردم گزایی ؛ مردم آزاری :
دلیران شمشیرزن بیشمار
به مردم گزایی چو پیچنده مار.