گرگین
لغتنامه دهخدا
گرگین . [ گ َ ] (ص مرکب ) (از: گر + گین پسوند اتصاف ) مخفف آن گرگن است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). شخصی را گویندکه صاحب گر باشد یعنی جرب داشته باشد چه گین بمعنی صاحب هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ). اجرب . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (زمخشری ). جرباء. (بحر الجواهر): معرورة؛ شتر گرگین . موقوس . (منتهی الارب ) :
سوار رخشم و اسفندیار روئین تن
چرا که با خر گرگین همی روم به چرا.
بوجهل را از سگ گرگین کمتر دانم . (کتاب النقض ص 145).
چشم را این نور حالی بین کند
چشم عقل و روح را گرگین کند.
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد.
صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه آن گرّ خبیث عقل بند.
ای سگ گرگین زشت از حرص وجوش
پوستین شیر را بر خود مپوش .
بر توگر از صبر نگشاید دری
از سگ گرگین گبران برتری .
سوار رخشم و اسفندیار روئین تن
چرا که با خر گرگین همی روم به چرا.
بوجهل را از سگ گرگین کمتر دانم . (کتاب النقض ص 145).
چشم را این نور حالی بین کند
چشم عقل و روح را گرگین کند.
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد.
صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه آن گرّ خبیث عقل بند.
ای سگ گرگین زشت از حرص وجوش
پوستین شیر را بر خود مپوش .
بر توگر از صبر نگشاید دری
از سگ گرگین گبران برتری .