گره شدن
لغتنامه دهخدا
گره شدن . [ گ ِ رِه ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عقده ایجاد شدن :
طوفان گره شده ست مرا در دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار ما زده ست .
- گره شدن عمر ؛ کوتاه شدن آن :
به من هم چون خضر دادند عمر جاودان اما
گره شد رشته ٔ عمرم ز بس بر خویش پیچیدم .
- گره شدن سرمه ؛ باقیماندن ، و چسبیدن اندکی از آن :
چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست
سرمه چون گرددگره در دیده کم از خار نیست .
- گره شدن در حلق ؛ در گلو گیر کردن . در گلو شکستن . شکستن گره در حلق و گلو :
آب حیوان چو شد گره در حلق
زهر شد گر چه بود نوش گوار.
رجوع به گره در گلو شکستن شود.
- گره شدن کار ؛ گره در کار افتادن . رجوع به همین مدخل شود.
طوفان گره شده ست مرا در دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار ما زده ست .
- گره شدن عمر ؛ کوتاه شدن آن :
به من هم چون خضر دادند عمر جاودان اما
گره شد رشته ٔ عمرم ز بس بر خویش پیچیدم .
- گره شدن سرمه ؛ باقیماندن ، و چسبیدن اندکی از آن :
چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست
سرمه چون گرددگره در دیده کم از خار نیست .
- گره شدن در حلق ؛ در گلو گیر کردن . در گلو شکستن . شکستن گره در حلق و گلو :
آب حیوان چو شد گره در حلق
زهر شد گر چه بود نوش گوار.
رجوع به گره در گلو شکستن شود.
- گره شدن کار ؛ گره در کار افتادن . رجوع به همین مدخل شود.