گرفتار
لغتنامه دهخدا
گرفتار. [ گ ِ رِ ] (ن مف ) اسیر. مبتلا. دربند :
کجا یافت خواهی تو آرامگاه
از آن پس کجا شد گرفتار شاه .
چو خاقان ز نخجیر بیدار شد
به دست خزروان گرفتار شد.
هر روز مرا از تو دگرگونه بلائیست
من مانده به دست تو همه ساله گرفتار.
خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آنکه از وی رفت گرفتار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175).
ای بهوی و مراد این تن غدار
مانده بچنگان باز آز گرفتار.
ای حجت خراسان در یمگان
گرچه به بند سخت گرفتاری .
حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض
کز مس کند به روی وی آهنگر آینه .
هر کس بقدر خویش گرفتار محنت است .
گشت از دم یارچون دم مار
یعنی به هزار غم گرفتار.
عشق دل خواهد و زینم چاره نیست
دل بدادم چون گرفتارم بجان .
گفته ای کم گیر جان در عشق من
کم گرفتم چون گرفتار توم .
کی اسیر حبس آزادی کند
کی گرفتار بلا شادی کند.
سعدی نرود بسختی از پیش
با قید کجا رود گرفتار.
هر کس بتعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که بشهر آید و غافل برود.
شکر اینکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی . (گلستان ).
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتارکجاست .
گر مسلمانی نظر کن بر گرفتاران برحمت
کافر است آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد.
|| عاشق . دلباخته . پای بند. شیفته :
مستی بهانه کردم و بیحد گریستم
تا کس نداندم که گرفتار کیستم .
کجا یافت خواهی تو آرامگاه
از آن پس کجا شد گرفتار شاه .
چو خاقان ز نخجیر بیدار شد
به دست خزروان گرفتار شد.
هر روز مرا از تو دگرگونه بلائیست
من مانده به دست تو همه ساله گرفتار.
خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آنکه از وی رفت گرفتار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175).
ای بهوی و مراد این تن غدار
مانده بچنگان باز آز گرفتار.
ای حجت خراسان در یمگان
گرچه به بند سخت گرفتاری .
حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض
کز مس کند به روی وی آهنگر آینه .
هر کس بقدر خویش گرفتار محنت است .
گشت از دم یارچون دم مار
یعنی به هزار غم گرفتار.
عشق دل خواهد و زینم چاره نیست
دل بدادم چون گرفتارم بجان .
گفته ای کم گیر جان در عشق من
کم گرفتم چون گرفتار توم .
کی اسیر حبس آزادی کند
کی گرفتار بلا شادی کند.
سعدی نرود بسختی از پیش
با قید کجا رود گرفتار.
هر کس بتعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که بشهر آید و غافل برود.
شکر اینکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی . (گلستان ).
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتارکجاست .
گر مسلمانی نظر کن بر گرفتاران برحمت
کافر است آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد.
|| عاشق . دلباخته . پای بند. شیفته :
مستی بهانه کردم و بیحد گریستم
تا کس نداندم که گرفتار کیستم .