گرستن
لغتنامه دهخدا
گرستن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص ) مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ) :
کسی را که در دل بود درد و غم
گرستنش درمان بود لاجرم .
خروشید و بگرست و نالید زار
تو گفتی شدش دیده ابر بهار.
هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد
مجلس محتشمی را بگرستن طوفان .
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد بباریکی ترا تن .
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستن .
گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خنده ٔ نابهنگام سرد.
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291).
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم .
- برگرستن ؛ بگریستن . گریستن . گریه کردن :
گرفتند مریکدگر را کنار
بدرد جگر برگرستند زار.
- گرستن گرفتن ؛ گرستن آغازیدن :
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
پسر چندروزی گرستن گرفت
دگر با حریفان نشستن گرفت .
کسی را که در دل بود درد و غم
گرستنش درمان بود لاجرم .
خروشید و بگرست و نالید زار
تو گفتی شدش دیده ابر بهار.
هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد
مجلس محتشمی را بگرستن طوفان .
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد بباریکی ترا تن .
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستن .
گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خنده ٔ نابهنگام سرد.
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291).
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم .
- برگرستن ؛ بگریستن . گریستن . گریه کردن :
گرفتند مریکدگر را کنار
بدرد جگر برگرستند زار.
- گرستن گرفتن ؛ گرستن آغازیدن :
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
پسر چندروزی گرستن گرفت
دگر با حریفان نشستن گرفت .