گرداندن
لغتنامه دهخدا
گرداندن . [ گ َ دَ ] (مص ) تغییر دادن . عوض کردن . دگرگون کردن :
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش .
بدان کاین مال ما و حال این چرخ
نگرداندجز آنکش چرخ چاکر.
سیمرغ گفت : به خدا ایمان آرم ، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت : توانی قضا بگردانی ؟ گفت : بلی . (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص ). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306).
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی .
ز هر یادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان .
چو مردم بگرداند آئین و حال
بگردد بر او سکه ملک و مال .
گفت : این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم ، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت . (تذکرة الاولیاء عطار).
مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند
که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم .
|| از کسی گرفتن : منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم . (مجمل التواریخ و القصص ). || گاه با کلمه های دیگر، چون : عاجز،غافل ، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید : و گفت : یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکرة الاولیاء عطار). || چرخاندن . حرکت دادن . به دور درآوردن . به گردش درآوردن :
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب .
بیامد بمانند آهنگران
بگرداند رستم عمود گران .
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم .
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده .
|| بمجاز، دور کردن . دفع کردن :
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج .
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم .
دعای زنده دلانت بلا بگرداند
غم رعیت درویش بردهدشادی .
- بازگرداندن ؛ برگرداندن . مراجعت دادن :
وگر بازگردانم از پیش زال
برآرد بکردار سیمرغ بال .
- پای گرداندن ؛ پای جدا کردن . پای برداشتن از... :
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای .
و رجوع به گردانیدن شود.
- دل گرداندن ؛ تغییر رأی و عقیده دادن :
به کاووس گفت ای جهاندیده شاه !
تو دل را مگردان ز آئین و راه .
- روی گرداندن ؛ اعراض کردن :
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی .
- زبان گرداندن ؛ سخن گفتن . تکلم کردن :
مگردان زبان را بتندی به روی
مبادا کز آن رنجت آید به روی .
مروپیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی .
و رجوع به گردان شود.
- سخن گرداندن ؛سخن را عوض کردن . بحث دیگری به میان آوردن . به مسئله ٔ دیگری پرداختن :
که بااین سران هرچه خواهی بکن
و زین پس ز مزدک مگردان سخن .
- سر گرداندن ؛ به سر گرداندن . مجازاً چرخاندن :
من سر ز خط تو برنمیگیرم
ور چون قلمم بسر بگردانی .
- عنان گرداندن ؛ رو آوردن و برگشتن :
سوی شهر ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سر آرد سنان .
- || بازگشتن و اعراض کردن :
گر تو از من عنان نگردانی
من به شمشیر رو نگردانم .
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی .
رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود.
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش .
بدان کاین مال ما و حال این چرخ
نگرداندجز آنکش چرخ چاکر.
سیمرغ گفت : به خدا ایمان آرم ، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت : توانی قضا بگردانی ؟ گفت : بلی . (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص ). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306).
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی .
ز هر یادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان .
چو مردم بگرداند آئین و حال
بگردد بر او سکه ملک و مال .
گفت : این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم ، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت . (تذکرة الاولیاء عطار).
مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند
که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم .
|| از کسی گرفتن : منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم . (مجمل التواریخ و القصص ). || گاه با کلمه های دیگر، چون : عاجز،غافل ، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید : و گفت : یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکرة الاولیاء عطار). || چرخاندن . حرکت دادن . به دور درآوردن . به گردش درآوردن :
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب .
بیامد بمانند آهنگران
بگرداند رستم عمود گران .
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم .
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده .
|| بمجاز، دور کردن . دفع کردن :
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج .
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم .
دعای زنده دلانت بلا بگرداند
غم رعیت درویش بردهدشادی .
- بازگرداندن ؛ برگرداندن . مراجعت دادن :
وگر بازگردانم از پیش زال
برآرد بکردار سیمرغ بال .
- پای گرداندن ؛ پای جدا کردن . پای برداشتن از... :
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای .
و رجوع به گردانیدن شود.
- دل گرداندن ؛ تغییر رأی و عقیده دادن :
به کاووس گفت ای جهاندیده شاه !
تو دل را مگردان ز آئین و راه .
- روی گرداندن ؛ اعراض کردن :
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی .
- زبان گرداندن ؛ سخن گفتن . تکلم کردن :
مگردان زبان را بتندی به روی
مبادا کز آن رنجت آید به روی .
مروپیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی .
و رجوع به گردان شود.
- سخن گرداندن ؛سخن را عوض کردن . بحث دیگری به میان آوردن . به مسئله ٔ دیگری پرداختن :
که بااین سران هرچه خواهی بکن
و زین پس ز مزدک مگردان سخن .
- سر گرداندن ؛ به سر گرداندن . مجازاً چرخاندن :
من سر ز خط تو برنمیگیرم
ور چون قلمم بسر بگردانی .
- عنان گرداندن ؛ رو آوردن و برگشتن :
سوی شهر ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سر آرد سنان .
- || بازگشتن و اعراض کردن :
گر تو از من عنان نگردانی
من به شمشیر رو نگردانم .
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی .
رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود.