گرد کردن
لغتنامه دهخدا
گرد کردن . [ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غبار انگیختن . || کار برجسته و جالب نظری کردن . کاری بانام و بزرگوار انجام دادن :
آنچنان علم خود چه گرد کند
که نه زر بر دل تو سرد کند.
عاشق بی طلب چه گرد کند
مرد باید که کار مرد کند.
در فیش دیگر بخط مؤلف این شعر به سنایی نسبت داده شده است . || بلند رفتن تیر است . (آنندراج ) (غیاث ) :
چنین که سرکشی از شست من برون رفته
به حیرتم که چه سان گرد میکند تیرم .
آنچنان علم خود چه گرد کند
که نه زر بر دل تو سرد کند.
عاشق بی طلب چه گرد کند
مرد باید که کار مرد کند.
در فیش دیگر بخط مؤلف این شعر به سنایی نسبت داده شده است . || بلند رفتن تیر است . (آنندراج ) (غیاث ) :
چنین که سرکشی از شست من برون رفته
به حیرتم که چه سان گرد میکند تیرم .