گراییدن
لغتنامه دهخدا
گراییدن . [ گ َ / گ ِ دَ ] (مص ) (از: گرای + یدن ، پسوند مصدری ). رغبت و خواهش و میل کردن . (از برهان ). متمایل بودن و شدن :
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای .
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای .
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای .
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی .
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی .
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی .
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره .
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان .
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است . (تاریخ بیهقی ). و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن . (تاریخ بیهقی ).
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست .
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون .
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
اکنون نومید مباش بتوبه گرای . (کتاب المعارف ).
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش .
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت .
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای .
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای .
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی ). || مجازاً جای گرفتن . نشستن :
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.
|| پیچیدن . نافرمانی کردن . (برهان ). || پیچاندن :
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای .
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران .
|| آهنگ کردن :
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ .
|| حمله بردن . (برهان ) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن .
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
|| جنباندن . تاب دادن . پیچاندن . (فهرست ولف ) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران .
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی .
|| پیچیدن . جنبیدن :
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من .
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.
- برگراییدن ؛ امتحان کردن . آزمودن :
فرستاده روی سکندر بدید
برشاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرزو باافسر است ...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت ِ فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه .
|| چیزی را آویزان کردن و خم کردن . (شعوری ص 305).
- عنان برگراییدن ؛ عنان پیچیدن . برگرداندن اسب :
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای .
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد :
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانْت ْ برگرایند.
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای .
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای .
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای .
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی .
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی .
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی .
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره .
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان .
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است . (تاریخ بیهقی ). و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن . (تاریخ بیهقی ).
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست .
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون .
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
اکنون نومید مباش بتوبه گرای . (کتاب المعارف ).
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش .
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت .
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای .
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای .
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی ). || مجازاً جای گرفتن . نشستن :
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.
|| پیچیدن . نافرمانی کردن . (برهان ). || پیچاندن :
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای .
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران .
|| آهنگ کردن :
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ .
|| حمله بردن . (برهان ) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن .
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
|| جنباندن . تاب دادن . پیچاندن . (فهرست ولف ) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران .
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی .
|| پیچیدن . جنبیدن :
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من .
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.
- برگراییدن ؛ امتحان کردن . آزمودن :
فرستاده روی سکندر بدید
برشاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرزو باافسر است ...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت ِ فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه .
|| چیزی را آویزان کردن و خم کردن . (شعوری ص 305).
- عنان برگراییدن ؛ عنان پیچیدن . برگرداندن اسب :
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای .
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد :
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانْت ْ برگرایند.
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.