گرانمایه
لغتنامه دهخدا
گرانمایه . [ گ ِ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) هر چیز بیش بها و قیمتی و به عربی نفیس .(برهان ) (انجمن آرا). هر چیز نفیس . (آنندراج ). نفیس .(مفاتیح ) (مجمل اللغه ). پرارزش . پرارج :
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.
درم خواست با زر و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای زربفت پنج .
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست .
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گرانمایه خواست .
آن سرافراز و گرانمایه گهر
وآن گرانمایه ٔ پرمایه تبار.
هر کس که تو را خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیز است و مکرم .
حسین سپاهانی ساربان را به رسولی فرستادند تا مال و خراج مکران و قصدار را بیاورد و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری به اوی دادند. (تاریخ بیهقی ). هستند از این روزگار ما گروهی عظامی با اسب و استام زر و جامهای گرانمایه . (تاریخ بیهقی ).
دریای محیط است در این خاک معانی
هم دُرِّ گرانمایه و هم آب مطهر.
با دیگر تحفه و هدایای گران مایه بخراج از روم بستدی . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). ملک او را مهلتی گرانمایه فرمود. (کلیله و دمنه ). زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه ).
که دُرج دُرّ گرانمایه را به قوت طبع
بشکل مدح تو آرم به سوزن تنظیم .
زین گرانمایه نقد کیسه ٔ عمر
حاصل الا زیان نمی یابم .
نوح بن منصور او را خلعتی گرانمایه بخشید و ساز و اهبت و آلت سپه داری و لشکرکشی با شعار خواجگی و وزارت جمع کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 51).
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایه های گوهر و مشک .
این گرانمایه باغ مینورنگ
که به خون دل آمده ست به چنگ .
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بودو اسبی گرانمایه داشت ، بنماز مشغول شد. اسب در زرع شد، اسب را همان جای بگذاشت و پیاده برفت . (تذکرة الاولیاء عطار). و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت . (جهانگشای جوینی ).
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند دُرّ گرانمایه به چنگ .
یکی را از ملوک پارس ... نگینی گرانمایه بر انگشتری بود.(گلستان سعدی ). || آنکه مایه ٔ بسیار داشته باشد. (آنندراج ). مجازاً بزرگ . عالی مقام . والاتبار.رئیس . نجیب . اصیل . مقابل فرومایه و پست :
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده .
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
مبیناد بی تو کسی پیشگاه .
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایه ای برگزید.
برفت و گرانمایگان را ببرد
هر آن کس که بودند بیدار و گرد.
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه .
از آن پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازهاپیش ایشان براند.
چوگودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره .
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چند گونه براند.
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست .
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانْشان سیهند.
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.
بوالعسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه ای قوی بود. (تاریخ بیهقی ).
بدین لاله رخ گفته بود او نهفت
که شاهی گرانمایه باشدْت ْ جفت .
هر گرانمایه ای ز مایه ٔ خویش
گفت حرفی بقدر پایه ٔ خویش .
مرد را اعتبار در هنر است
کان گرانمایه از پی گهر است .
|| مجازاً عزیز :
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلکی راست بنیکی نظری .
تن ما جهانی است کوچک روان
در او پادشاه این گرانمایه جان .
تن تو خادم این جان گرانمایه ست
خادم جان گرانمایه همی دارش .
ای ز شب وصل گرانمایه تر
وز عَلَم صبح سبک سایه تر.
عمر گرانمایه در آن صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا.
در اینان به حسرت چرا ننگرم
که عمر گرانمایه یاد آورم .
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم .
غایب مشو که عمر گرانمایه ضایع است
الا دمی که در نظر یار بگذرد.
عیان شدی که بها چیست خاکپایش را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی .
صرف شدعمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود.
|| فراوان . انبوه . بسیار : پس از چهار ماه لشکری گرانمایه از زنگبار می آمدند. (مجمل التواریخ ). و ملک الروم با پانصد کشتی سپاه گرانمایه بیامد و مسلمانان با چهل کشتی برفتند. (مجمل التواریخ ). عمر، هرمزان بن عبداﷲبن عبیداﷲ را با سپاهی گرانمایه بجانب اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ ). و سپاهی عظیم گرانمایه جمع آمدند. (مجمل التواریخ ).
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.
درم خواست با زر و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای زربفت پنج .
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست .
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گرانمایه خواست .
آن سرافراز و گرانمایه گهر
وآن گرانمایه ٔ پرمایه تبار.
هر کس که تو را خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیز است و مکرم .
حسین سپاهانی ساربان را به رسولی فرستادند تا مال و خراج مکران و قصدار را بیاورد و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری به اوی دادند. (تاریخ بیهقی ). هستند از این روزگار ما گروهی عظامی با اسب و استام زر و جامهای گرانمایه . (تاریخ بیهقی ).
دریای محیط است در این خاک معانی
هم دُرِّ گرانمایه و هم آب مطهر.
با دیگر تحفه و هدایای گران مایه بخراج از روم بستدی . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). ملک او را مهلتی گرانمایه فرمود. (کلیله و دمنه ). زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه ).
که دُرج دُرّ گرانمایه را به قوت طبع
بشکل مدح تو آرم به سوزن تنظیم .
زین گرانمایه نقد کیسه ٔ عمر
حاصل الا زیان نمی یابم .
نوح بن منصور او را خلعتی گرانمایه بخشید و ساز و اهبت و آلت سپه داری و لشکرکشی با شعار خواجگی و وزارت جمع کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 51).
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایه های گوهر و مشک .
این گرانمایه باغ مینورنگ
که به خون دل آمده ست به چنگ .
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بودو اسبی گرانمایه داشت ، بنماز مشغول شد. اسب در زرع شد، اسب را همان جای بگذاشت و پیاده برفت . (تذکرة الاولیاء عطار). و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت . (جهانگشای جوینی ).
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند دُرّ گرانمایه به چنگ .
یکی را از ملوک پارس ... نگینی گرانمایه بر انگشتری بود.(گلستان سعدی ). || آنکه مایه ٔ بسیار داشته باشد. (آنندراج ). مجازاً بزرگ . عالی مقام . والاتبار.رئیس . نجیب . اصیل . مقابل فرومایه و پست :
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده .
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
مبیناد بی تو کسی پیشگاه .
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایه ای برگزید.
برفت و گرانمایگان را ببرد
هر آن کس که بودند بیدار و گرد.
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه .
از آن پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازهاپیش ایشان براند.
چوگودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره .
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چند گونه براند.
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست .
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانْشان سیهند.
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.
بوالعسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه ای قوی بود. (تاریخ بیهقی ).
بدین لاله رخ گفته بود او نهفت
که شاهی گرانمایه باشدْت ْ جفت .
هر گرانمایه ای ز مایه ٔ خویش
گفت حرفی بقدر پایه ٔ خویش .
مرد را اعتبار در هنر است
کان گرانمایه از پی گهر است .
|| مجازاً عزیز :
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلکی راست بنیکی نظری .
تن ما جهانی است کوچک روان
در او پادشاه این گرانمایه جان .
تن تو خادم این جان گرانمایه ست
خادم جان گرانمایه همی دارش .
ای ز شب وصل گرانمایه تر
وز عَلَم صبح سبک سایه تر.
عمر گرانمایه در آن صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا.
در اینان به حسرت چرا ننگرم
که عمر گرانمایه یاد آورم .
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم .
غایب مشو که عمر گرانمایه ضایع است
الا دمی که در نظر یار بگذرد.
عیان شدی که بها چیست خاکپایش را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی .
صرف شدعمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود.
|| فراوان . انبوه . بسیار : پس از چهار ماه لشکری گرانمایه از زنگبار می آمدند. (مجمل التواریخ ). و ملک الروم با پانصد کشتی سپاه گرانمایه بیامد و مسلمانان با چهل کشتی برفتند. (مجمل التواریخ ). عمر، هرمزان بن عبداﷲبن عبیداﷲ را با سپاهی گرانمایه بجانب اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ ). و سپاهی عظیم گرانمایه جمع آمدند. (مجمل التواریخ ).