گرازیدن
لغتنامه دهخدا
گرازیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) به تبختر رفتن . (صحاح الفرس ). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان ) (آنندراج ).رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری ) :
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.
گرازیدن گور و آهو به دشت
بر این گونه هرچند خوشی گذشت .
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز.
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد دل و هوا بگراز.
به روز نبرد آن هزبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز.
بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز.
ترا نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی .
دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز.
چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی .
تا ز گرازیدن و چمیدن گویند
در چمن خرمی چمی و گرازی .
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز.
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.
گرازیدن گور و آهو به دشت
بر این گونه هرچند خوشی گذشت .
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز.
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد دل و هوا بگراز.
به روز نبرد آن هزبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز.
بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز.
ترا نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی .
دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز.
چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی .
تا ز گرازیدن و چمیدن گویند
در چمن خرمی چمی و گرازی .
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز.