گرازنده
لغتنامه دهخدا
گرازنده . [ گ ُ زَ دَ / دِ ] (نف ) از روی ناز وتکبر خرامنده و به راه رونده . (برهان ) :
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون .
دل افروز بدنام آن خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن .
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار.
بلا که دید گرازنده ترز آهوی نر
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری .
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون .
دل افروز بدنام آن خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن .
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار.
بلا که دید گرازنده ترز آهوی نر
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری .