گر
لغتنامه دهخدا
گر. [ گ َ ] (پسوند) مرادف گار باشد، همچون : آموزگار و آموزگر که از هر دو معنی فاعلیت مفهوم میگردد. (برهان ). استعمال این لفظ در چیزی کنند که جعل جاعل را تصرف در هیئت آن چیز باشد، چون : شمشیرگر و زرگر مجاز است ، زیرا که جعل و جاعل را در ذات زر و آهن هیچ وضع نیست از جواهر الحروف . (از آنندراج ) (غیاث ). بمعنی صاحب و دارنده آید، چون : خصومتگر. توانگر. (آنندراج ). کننده و سازنده . (جهانگیری ) (برهان ). در اوستا کره (ساخته )، پهلوی کر ، گر ، هندی باستان کره ، کردی کر (ویرانگر [ ویران کننده ]) آمده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). این کلمه بصورت پسوند صفت فاعلی در آخر اسم معنی آید، مانند: پیروزگر، دادگر، بیدادگر، خنیاگر و رامشگر. (دستور زبان فارسی پنج استاد تألیف آقایان قریب ، بهار، فروزانفر، همایی و رشیدیاسمی ج 1 ص 48). بعض لغاتی که به «گر» ختم میشود مبالغه ٔ در کار را میرساند و گاه عمل و شغل از آن فهمیده میشود، مثلاً ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. (دستور زبان فارسی پنج استاد ایضاً ص 50). زرگر، کسی که شغل او زرگری است . گاه این پسوند به اسم معنی ملحق گردد :
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را بر او برگماشت
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر.
نهاد آن روی خوی آلوده برخاک
ابر شاه آفرین گر بادل پاک .
چرخ حیلتگر است و حیله ٔ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو به اهل زمان رسید.
همه عالم آگهی شد که جفاکش توام
نیم از دل تو آگه که وفاگر منی .
از خیانتگری است بدنامی
وز بدی هست بدسرانجامی .
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش .
نشسته برامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری .
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش برزد به چینی پرند.
نواگر شدند آن پریچهرگان .
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه .
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.
بخدمتگری دل بدو داده بود.
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان .
خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست .
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
ستاره دل از داد برداشته
ستمگرشده ، داد بگذاشته .
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو درنگذرند.
پرستندگان گرچه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار.
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت .
تماشاگران باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته .
ز گرز گرانسنگ چالشگران
شده ماهی و گاو را سرگران .
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن .
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد بر افسوس گر.
به گنجی چنان کان گوهر شدم
وز آن شب چو دریا توانگر شدم .
بجایی رساند آن نواگر نواخت
که دانابدو عیب و علت شناخت .
مرا خضر تعلیم گر بود، دوش
برازی که نامد پذیرای گوش .
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه ٔ مقدس آویختش .
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت .
کسی را بود کیمیا درنورد
که او عشوه ٔ کیمیاگر نخورد.
چو در کوره ٔ مرد اکسیرگر
فروبرد آهن برآورد زر.
خنک روز محشر تن دادگر
که خشم خدائی است بیدادگر.
به نصیحت گر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحتگر آکنده گوش .
پیمبر کسی را شفاعتگر است
که در جاده ٔ شرع ِ پیغمبر است .
این مزید گاه به اسم ذات پیوندد :
وز قیاست بوریاگر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
هم بموئید و هم از مویه گران درخواهید
که بجز مویه گر خاص نشائید همه .
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهرگران .
نشستند صورتگران در نهفت .
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش .
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه ، رودگر رود باخت .
یکی زآن مگس انگبین گر بود
به از صد مکس کانگبین خور بود.
چه بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی درخورش .
بر آن جوهر انداخت اکسیر زر
به اکسیر خود کردش اکسیرگر.
مساحتگران داشت اندازه گیر
بر آن شغل بگماشته صد دبیر.
تنی کآنهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت .
ساقی بده آن کوزه ٔ خمخانه به درویش
کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.
چنان صورتش بسته تمثال گر
که صورت نبندد از آن خوبتر.
مشو انجیر چو حلوا گر صانع که همی
حب و خشخاش کند در عسل شهد بکار.
کز خاک گورخانه ٔ ما خشتها کنند
وآن خاک و خشت دستکش گل گران شود.
ترکیب های ذیل با اسم ذات آید: آتشگر. آسمانگر. آهنگر. اتوگر. ادیم گر. ارده گر. ارزیزگر. افیون گر. اندایشگر (گلابه وکاهگل ). انگشت گر. بتگر. بناگر. بوریاگر. پاردم گر. پالانگر. پتگر. پلاس گر. تیرگر. جعبه گر. جوشن گر. چرم گر. چلنگر. حلواگر. خالیگر. خطکاسه گر. خمیرگر. خوالیگر. خورشگر(طباخ ). داروگر. درودگر. دواتگر. دیوارگر. رسن گر. رفتگر. روفته گر. رویگر. زرگر. زین گر. سفالگر. سفته گر. سوده گر. سوزن گر. سوهان گر. شکرگر. شمشیرگر. شیشه گر. صورتگر. طشت گر. عمارتگر. قرابه گر. قفل گر. کاردگر. کاسه گر. کاغذگر. کفشگر. کمانگر. کوزه گر. گچ گر. گلاب گر. گلگر. لادگر. لولاگر. مسگر. مهره گر. میناگر. نالگر. نعل گر. نگارگر.
ترکیب های ذیل با اسم معنی آید:
آرایشگر. آزمایش گر. آشوب گر. آفرین گر. اخلال گر. استیلاگر. اشغالگر. افسونگر. ایجادگر. بازی گر. بزه گر. بیدادگر. پوزش گر. پیرایشگر. پیروزگر. پیکارگر. تماشاگر. توانگر. توطئه گر. تیزگر. ثناگر. جادوگر. جلوه گر. جیزگر. چاره گر. چرگر. حساب گر. حیله گر. خدمتگر. خنیاگر. خواهش گر (شفیع). خوگر. دادگر. درودگر. دریوزه گر. دعاگر. دستان گر. رامشگر. رثاگر. رجاله گر. زناگر. ستایشگر. ستمگر. ستیزه گر.سره گر (ناقد). سوداگر. شعبده گر. شفاعت گر. شناگر. صناعت گر. صنعت گر. صیقل گر. طیبت گر (مزاح ). عشوه گر. غم گر. فتنه گر. فسادگر. فسونگر. قیمت گر. کارگر. کاریگر. کشتی گر. کنداگر. گروگر. گلیگر. کیمیاگر. لابه گر. مداخله گر. منادی گر. منکیاگر. موذی گر. مویه گر. نغمه گر. نکوگر. نوحه گر. نیایشگر. واتگر. وچرگر. وفاگر. ویران گر.یاریگر.
ترکیب های ذیل با فعل آید:
برزگر. برزیگر. چالشگر. رفتگر. ریخته گر.
در بیت زیر، برخلاف قیاس به صفت فاعلی ملحق شده است :
نیوشاگر این را نخواهد شنید
کز آبی چنین پیکر آمد پدید.
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را بر او برگماشت
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر.
نهاد آن روی خوی آلوده برخاک
ابر شاه آفرین گر بادل پاک .
چرخ حیلتگر است و حیله ٔ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو به اهل زمان رسید.
همه عالم آگهی شد که جفاکش توام
نیم از دل تو آگه که وفاگر منی .
از خیانتگری است بدنامی
وز بدی هست بدسرانجامی .
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش .
نشسته برامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری .
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش برزد به چینی پرند.
نواگر شدند آن پریچهرگان .
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه .
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.
بخدمتگری دل بدو داده بود.
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان .
خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست .
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
ستاره دل از داد برداشته
ستمگرشده ، داد بگذاشته .
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو درنگذرند.
پرستندگان گرچه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار.
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت .
تماشاگران باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته .
ز گرز گرانسنگ چالشگران
شده ماهی و گاو را سرگران .
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن .
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد بر افسوس گر.
به گنجی چنان کان گوهر شدم
وز آن شب چو دریا توانگر شدم .
بجایی رساند آن نواگر نواخت
که دانابدو عیب و علت شناخت .
مرا خضر تعلیم گر بود، دوش
برازی که نامد پذیرای گوش .
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه ٔ مقدس آویختش .
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت .
کسی را بود کیمیا درنورد
که او عشوه ٔ کیمیاگر نخورد.
چو در کوره ٔ مرد اکسیرگر
فروبرد آهن برآورد زر.
خنک روز محشر تن دادگر
که خشم خدائی است بیدادگر.
به نصیحت گر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحتگر آکنده گوش .
پیمبر کسی را شفاعتگر است
که در جاده ٔ شرع ِ پیغمبر است .
این مزید گاه به اسم ذات پیوندد :
وز قیاست بوریاگر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
هم بموئید و هم از مویه گران درخواهید
که بجز مویه گر خاص نشائید همه .
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهرگران .
نشستند صورتگران در نهفت .
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش .
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه ، رودگر رود باخت .
یکی زآن مگس انگبین گر بود
به از صد مکس کانگبین خور بود.
چه بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی درخورش .
بر آن جوهر انداخت اکسیر زر
به اکسیر خود کردش اکسیرگر.
مساحتگران داشت اندازه گیر
بر آن شغل بگماشته صد دبیر.
تنی کآنهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت .
ساقی بده آن کوزه ٔ خمخانه به درویش
کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.
چنان صورتش بسته تمثال گر
که صورت نبندد از آن خوبتر.
مشو انجیر چو حلوا گر صانع که همی
حب و خشخاش کند در عسل شهد بکار.
کز خاک گورخانه ٔ ما خشتها کنند
وآن خاک و خشت دستکش گل گران شود.
ترکیب های ذیل با اسم ذات آید: آتشگر. آسمانگر. آهنگر. اتوگر. ادیم گر. ارده گر. ارزیزگر. افیون گر. اندایشگر (گلابه وکاهگل ). انگشت گر. بتگر. بناگر. بوریاگر. پاردم گر. پالانگر. پتگر. پلاس گر. تیرگر. جعبه گر. جوشن گر. چرم گر. چلنگر. حلواگر. خالیگر. خطکاسه گر. خمیرگر. خوالیگر. خورشگر(طباخ ). داروگر. درودگر. دواتگر. دیوارگر. رسن گر. رفتگر. روفته گر. رویگر. زرگر. زین گر. سفالگر. سفته گر. سوده گر. سوزن گر. سوهان گر. شکرگر. شمشیرگر. شیشه گر. صورتگر. طشت گر. عمارتگر. قرابه گر. قفل گر. کاردگر. کاسه گر. کاغذگر. کفشگر. کمانگر. کوزه گر. گچ گر. گلاب گر. گلگر. لادگر. لولاگر. مسگر. مهره گر. میناگر. نالگر. نعل گر. نگارگر.
ترکیب های ذیل با اسم معنی آید:
آرایشگر. آزمایش گر. آشوب گر. آفرین گر. اخلال گر. استیلاگر. اشغالگر. افسونگر. ایجادگر. بازی گر. بزه گر. بیدادگر. پوزش گر. پیرایشگر. پیروزگر. پیکارگر. تماشاگر. توانگر. توطئه گر. تیزگر. ثناگر. جادوگر. جلوه گر. جیزگر. چاره گر. چرگر. حساب گر. حیله گر. خدمتگر. خنیاگر. خواهش گر (شفیع). خوگر. دادگر. درودگر. دریوزه گر. دعاگر. دستان گر. رامشگر. رثاگر. رجاله گر. زناگر. ستایشگر. ستمگر. ستیزه گر.سره گر (ناقد). سوداگر. شعبده گر. شفاعت گر. شناگر. صناعت گر. صنعت گر. صیقل گر. طیبت گر (مزاح ). عشوه گر. غم گر. فتنه گر. فسادگر. فسونگر. قیمت گر. کارگر. کاریگر. کشتی گر. کنداگر. گروگر. گلیگر. کیمیاگر. لابه گر. مداخله گر. منادی گر. منکیاگر. موذی گر. مویه گر. نغمه گر. نکوگر. نوحه گر. نیایشگر. واتگر. وچرگر. وفاگر. ویران گر.یاریگر.
ترکیب های ذیل با فعل آید:
برزگر. برزیگر. چالشگر. رفتگر. ریخته گر.
در بیت زیر، برخلاف قیاس به صفت فاعلی ملحق شده است :
نیوشاگر این را نخواهد شنید
کز آبی چنین پیکر آمد پدید.