گذشتن
لغتنامه دهخدا
گذشتن . [ گ ُ ذَ ت َ ] (مص ) ذهاب . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). عبره کردن . مرور. رفتن . مضی . مر. ممر. خطور کردن . گذر کردن . گذشتن تیر از آنچه بدان آید. نفاذ. نفوذ. مضاء. مجاوزه . (ترجمان القرآن ): اجتیاز؛ گذشتن از جایی و رفتن و بریدن مسافت را.(منتهی الارب ). عنود؛ از راه بگذشتن . مر؛ بگذشتن بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ). عبر، عبور؛ بر آب گذشتن . (تاج المصادر بیهقی ). اختضاع ؛ گذشتن بشتاب . اختراق ؛ گذشتن باد. هجس ؛ در دل کسی گذشتن چیزی . اشخاص ؛ گذشتن تیر از بالای نشانه . جوز؛ گذشتن از جای . جواز؛ گذشتن از جای . قطوع ؛ گذشتن از جوی . امتر علیه و به ؛ گذشت بر وی . ممارة؛ گذشتن با هم . مر به ، مر علیه ؛ گذشت برکسی . استمرار؛ گذشتن پیوسته . مزن ، مزناً، مزوناً؛ گذشتن و رفتن بر اراده ٔ خود. (منتهی الارب ) : و پولی ساختند و خلایق و چهارپایان بدان میگذشتند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). و بیشترین رود صناعی خرد بود و اندر او کشتی نتواند گذشتن . (حدود العالم ). ناحیتی از ناحیتی به سه چیز جدا شود: یکی به کوهی خرد یا بزرگ که میان دو ناحیت بگذرد... (حدود العالم ). و رود بخارا بر در شهر سمرقند گذرد. (حدود العالم ). و ایشان را [ اهل قزوین را ] یکی جوی آب است که اندر میان مسجد جامع گذرد. (حدود العالم ). مرورود شهری است بانعمت ... و رود مرو بر کران او بگذرد. (حدود العالم ).
بیفزای نیکی توتا ایدری
که گردی از آن شاد چون بگذری .
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که چون من گذر یابم از رود آب
دمادم شما از پسم بگذرید
به جیحون و روز و شبان مشمرید.
جهان از بداندیش بی بیم گشت
از این مرزها رنج و سختی گذشت .
همی راند لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از ره اردبیل .
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت .
چو شاه فریدون کز اروندرود
گذشت و نیامد به کشتی فرود.
رسیدند پس گیو و خسرو به آب [جیحون ].
همی بودشان بر گذشتن شتاب .
چوبر دجله بر یکدیگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند.
از اندیشه گردون همی بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد.
سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد، بفرمود تا خیل خیل
بیایند و در پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند.
کسی را که دیدی تو زینسان به خواب
بشاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدون که این خواب از او بگذرد
پسر باشدش کز جهان برخورد.
به مردی و رادی و رای و خرد
از اندیشه ٔ هر کسی بگذرد.
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت .
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی بکردار شیر.
که هرگز بر این راه نگذشت کس
بر این سان سپاه تو دیدیم و بس .
غریبان که بر شهر ما بگذرند
چماننده پای و لبان ناچرند.
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشته ست پیران از این روی آب .
بیائیدیکسر به درگاه من
که بر مرز بگذشت بدخواه من .
اگر یک تن از راه من بگذرید
دم خویش بی رای من بشمرید.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 40).
به کشتی بر او بگذرد شهریار
چوآید به هامون ز بهر شکار.
به جیحون بفرمود تا بگذرند
به کشتی همه آب را بسپرند.
به نیک و به بد کار خودننگرد
بیاید دمان پیش ما بگذرد.
وز آن روی شد شهریار جوان
چو بگذشت شاه از پل نهروان .
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
وز آن پس به آسودگی بگذریم .
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که مگذر.
تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ .
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین و نزد دلخواهان گراز.
ای سرو کشمری سوی باغ سداهرا
هرگز دمی نیائی و یک روز نگذری .
آنجا ببودند تا هوا خوش شد و به جیحون بگذشتند. (تاریخ سیستان ). پنداشته است که ناحیت و مردم این بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت . (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل به باغ صدهزار رفت و به صحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هرچه تمامتر پیاده شد و خدمت کرد. (تاریخ بیهقی ). و جهد کنم تا زودتر از جیحون بگذریم . (تاریخ بیهقی ). مقرر گردد که فضل ربیع را در آن صفه بنشانند پیش از بار و از این صفه به سه سرای ببایست گذشت . (تاریخ بیهقی ). راه تنگ بود و زحمتی بزرگی از گذشتن مردم . (تاریخ بیهقی ). همچنان بگیرد و بگذرد و آن را مهمل بگذارد... مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی ).
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر ز آذربرزینم .
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
از این دریای بی معبر بحکمت
بیایدْت ای برادر می گذشتن .
عاقل در پل درنگ نکند. پل گذشتن را شایدنه زیستن و زندگانی را. (قصص الانبیاء ص 229). و چنان ساختند که آب از آن چشمه به آن ستونها میرفت و بدان ناودانها میگذشت و در کوشک میرفت . (قصص الانبیاء ص 89). روزی هرمزد پدر خسرو به یکی خویدزار جو بگذشت خوید را آب داده بودند. (نوروزنامه ).
حام و یافث بروی [ نوح ] بگذشتند بخندیدند و سام او را بازپوشانید. (مجمل التواریخ و القصص ).
کار کن کار، بگذر از گفتار
کاندرین راه کار باید کار.
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد
ز چشم اهل نظر کسب کن حیات ابد
که آب خضر از این جویبار میگذرد
تفرج ار طلبی شاهراه دل مگذار
که شهریار ازاین ره گذار میگذرد.
زآن چرخ که هفت بار برگشت
بازیش ز هفت چرخ بگذشت .
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت .
نقل است که یک روزی می گذشت با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی می آمد. بایزید بازگشت و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت . (تذکرة الاولیاء عطار).
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
کیست آن ماه منور که چنین میگذرد
تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد.
مردم زیرزمین رفتن او پندارند
کآفتابی است که بر چرخ برین میگذرد.
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی .
گفت : آیات کتاب مجید را عزت وشرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق بر او گذرند و سگان بر او شاشند. (گلستان سعدی ). || طی شدن . سپری گردیدن . تجوّش ؛ گذشتن بهره ای از شب . تجرمز؛ گذشت و سپری شدن شب . تهور؛ گذشتن شب یا بیشتر از آن و بیشتر از زمستان . غلواء، غلوان ؛ گذشت جوانی . جذب ؛ گذشتن اکثر ماه . خفوق ؛ گذشتن اکثر شب . (منتهی الارب ) :
بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
چنین گفت گردوی کاین خود گذشت
گذشته همین باد باشد به دشت .
چنین بود تا روز بر من گذشت
مرا اندرآورد پیران ز دشت .
به موبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و ترا روز هم بگذرد.
بدانید کآمد بسر کارکرم
گذشت اختر و روز بازار کرم .
دگر آنکه فرزند بودت دو هشت
شب و روز ایشان به زندان گذشت .
شده پادشاهی پدر سی وهشت
ستاره بدینگونه خواهد گذشت .
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه .
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنانچون کسی کآن بلرزد به تب .
مرا سال بگذشت بر چارصد
ندیدم چنین مرد روز نبرد.
بر این گونه بگذشت یک روزگار
بر او گرم تر شد دل شهریار.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
گذشتش بر او سالیان یکهزار.
پس از مرگ گورنگ یکچندگاه
چو بگذشت بر نامور پادشاه ...
به دل گفت سالی بر این بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد.
که این کار جز بر بهی نگذرد
به بدرأی دشمن زمان نشمرد.
به مه روزه مرا توبه اگر درخوربود
روزه بگذشت و مرا نیست کنون آن درخور.
وین پرنگارینش بدو بازنبندند
تا آذرمه بگذرد وآید آزار.
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ .
چون از پادشاهی گشتاسب سی سال بگذشت . (نوروزنامه ). چون صد و شصت و چهار سال از ملک افریدون بگذشت . (نوروزنامه ).
غم مخور شاد بزی زآنکه غم و شادی تو
هر دو چون میگذرد پیش خرد یکسان است .
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت .
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری .
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم .
|| درگذشتن . تخطی کردن . انحراف :
شه خسروان گفت بند آورید
مر او را ببندید و زین مگذرید.
وز آن پس مگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم .
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو؟
نه این بود پیمانْت ْ با مادرم
نگفتی که از راستی نگذرم .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1640).
نگردم همی جز به فرمان اوی
نیارم گذشتن ز پیمان اوی .
دگر گفت [ کیخسرو ] با طوس کای نامدار
یکی پند گویم ز من یاد دار
ترا رفت باید به فرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من .
بشاهی بر او آفرین گسترید
وز این پند با مهر من مگذرید.
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم .
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز پیمان و سوگند من .
از اندرز من سربسر مگذرید
چو خواهید کز جان و تن برخورید.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی .
چنین راند بر سر سپهر بلند
که آمد ز من درد و رنج و گزند
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.
پدر شهریارست و من کهترم
ز فرمان او یک زمان نگذرم .
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
به فرجام از آن کار کیفر برد.
چنین گفت پس طوس با شهریار [ کیخسرو ]
که از رای تو نگذرد روزگار.
هر آن کس که او زین سخن بگذرد
ز رای بد خویش کیفر برد.
سپهبد تو باشی بدین لشکرم
ز فرمان تو یک زمان نگذرم .
به آواز گفتند [ لشکر] ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم .
که یارد گذشتن ز پیمان او؟
اگر سر کشیدن ز فرمان او.
کسی کو ز پیمان من بگذرد
نپیچد ز آئین و راه خرد.
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم .
بفرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه .
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
زعهد و ز پیمان خود نگذرند.
کسی را که کوتاه باشد خرد
ز دین نیاکان خود بگذرد.
هر آنکو گذشت ازره مردمی
ز دیوان شمر، مشمرش ز آدمی .
هر پند کز او بشنود به مجلس
بنیوشد و موئی بنگذرد زآن .
درِ داد بر دادخواهان مبند
ز سوگند مگذر، نگه دار پند.
هر آنچ آن دادی اندر دل می آور
چو بگذشتی از آن یکبار بگذر.
من از دیو ملعون گذشتن نیارم
تو از طاعت او گذشتن نیاری .
از این سخن بگذشتیم و یک غزل باقی است
که خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار.
مردمان را به چشم وقت نگر
وز خیال پرپر و دی بگذر.
|| مردن :
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم .
سیه چشم و پرخشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار.
تو زیشان مکن بیشی و برتری
که گر ز آهنی بیگمان بگذری .
کنون چون جهاندار دارا گذشت
امید من و دیگران باد گشت .
گر او بی عدد سالیان بشمرد
به دشمن رسد تخت چون بگذرد.
گر او بگذرد تاج جوئی رواست
کنون رزم او جستن ازتو خطاست .
پدر بگذرد تخت وتاجش تراست
همان یاره و گاه عاجش تراست .
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی .
و ابن طباطبا اندرگذشت روز پنجشنبه . (تاریخ سیستان ). و اینجا قصیده ای که نبشتم سخت نیکو نبشتم که گذشتن سلطان محمودو نشستن امیر محمد... و همه ٔ احوال در این قصیده بیامده است . (تاریخ بیهقی ). خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . (تاریخ بیهقی ). و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی ، وی به ماتم آمدی . (تاریخ بیهقی ). پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ). و چون حال وی ظاهر است ، زیاده از این نگویم که گذشته است و غایت آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ). قصه ٔ گذشتن وی جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 237). تا به ولایت خویش بازرسیدیم و پدرم گذشته بود تعزیت او بداشتیم . (مجمل التواریخ و القصص ). پس ملیخا را گفتند شما را بشارت باد که دقیانوس گذشت و ما خدای پرستیم . (مجمل التواریخ و القصص ).
بگذشت پدر شکایت آلود
من نیز گذشته گیر هم زود.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت .
چند باشی به این و آن نگران
پند گیر ازگذشتن دگران .
|| بسر آمدن . پایان یافتن . تمام شدن :
کنون آنچه بد بود بر ما گذشت
گذشته همی نزد من باد گشت .
آمدن لاله و گذشتن او کرد
لاله ٔ رخسار من چو زرّ و دباله .
چون روزگار او بگذشت ... (نوروزنامه ).
|| رها کردن :
مال یتیمان ستدن کار نیست
بگذر کاین عادت احرار نیست .
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
|| دل کندن . دور شدن :
ز قنوج برنگذرد نیکبخت
بسالی دو بار است بار درخت .
ز سالی به استخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن ندیدی روا.
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان بصد من زر نمی ارزد.
|| بروز کردن . واقع شدن . اتفاق افتادن : رفت بر جانب خراسان ... و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت . (تاریخ بیهقی ).
|| تجاوز کردن . افزون شدن :
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد.
نه کس چون تو دارد زشاهان خرد
نه اندیشه از رای تو بگذرد.
زمین جز به فرمان تو نسپرم
وز آنچم تو فرمان دهی بگذرم .
جهانجوی با فرّ و برز و خرد
ز شاهان گیتی همی بگذرد.
جهاندار ابوالقاسم پرخرد
که رایش همی از خرد بگذرد.
و میان ایشان دوستی چنان بود که از برادری بگذشته بود. (تاریخ بیهقی ). و جای هر کس در خدمت بارگاه و دیوان و سرای ضبط کردی تا هیچکس از اندازه ٔ خویش نگذشتی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49).
بگفت اینقدر ستر و آسایش است
چو زین بگذری زیب و آرایش است .
عنان بازپیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام .
|| تجاوز کردن . صرف نظر کردن :
بگذراز این مرغ طبیعت فراش
بر سر این مرغ چو سیمرغ باش .
|| تفوق یافتن . برتر شدن : خداوندان ما از این دو [ اردشیر و اسکندر ]از قرار اخبار و آثار بگذاشته اند. (تاریخ بیهقی ).
ملک پرویز کزجمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت .
آنکه ناگاه کسی گشت بچیزی نرسید
وین بتمکین فضیلت بگذشت از همه چیز.
- از سوگند گذشتن ؛ نقض قسم . سوگند شکستن :
درِ داد بر داد خواهان مبند
ز سوگند مگذر نگه دار پند.
- از فرمان و امری گذشتن ؛ تجاوز کردن از آن . اجرا نکردن آن :
گرچه ز فرمان تو بگذشته ام
رد مکنم کز همه رد گشته ام .
- به خاطر گذشتن ؛ خطور کردن : هرگز به خاطر نگذشته است و خویشتن را محل آن نمی بیند. (تاریخ بیهقی ).
|| گذاشتن با پیشوندهای مختلف آید و معانی متعدد دهد:
- اندرگذشتن ؛ عبور کردن . رد شدن :
ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت .
به روم و به هندوستان برنگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت .
همی گرد آن کشتگان بر بگشت
کرا دید بگریست و اندرگذشت .
چو بشنید گیو این سخن بازگشت
بر او آفرین کرد و اندرگذشت .
- || بدررفتن . خارج شدن :
بگفتند کاین کار بارنج گشت
ز دست جهاندیده اندرگذشت .
- || تجاوز کردن :
چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت .
- || سپری شدن . گذشتن :
زمانه بشمشیر ما راست گشت
غم و رنج وناخوبی اندرگذشت .
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد به دشت .
سپه جنب جنبان شد و بازگشت
همی بود تا روز اندرگذشت .
چو اندرگذشت آن شب تیره گون
به دشت و بیابان همی رفت خون .
چو از روز نه ساعت اندرگذشت
ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت .
- || مردن : و اما فوت اندرگذشتن بود وفایت شدن . (التفهیم ص 493). تا ابوبکر صدیق اندرگذشت . (تاریخ سیستان ).
به صنعا درم طفلی اندرگذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت .
- || صرف نظر کردن . چشم پوشی کردن :
تو نیز ای عجب هرکه را یک هنر
ببینی ، ز ده عیبش اندرگذر.
- برگذشتن ؛ برگذشتن (اندیشه ، فکر) خطور کردن :
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد.
- || راه افتادن . عبور و مرور :
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند.
- || تجاوز کردن و افزون شدن :
اگرچند تندی و جنگ آوری
هم از گردش چرخ برنگذری .
ز زور و ز بازوی گرد آورد
ز صد سال بودنْش ْ برنگذرد.
- || تجاوز کردن و منحرف شدن :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
- || تفوق و برتری یافتن :
به دانش از ایشان همه برگذشت
بر آن فیلسوفان سرافراز گشت .
- || عبور کردن :
فریدون شبستان یکایک بگشت
بر او ماهرویان همه برگذشت .
چهارم سپه برگذشتن گرفت
از آن آب و آتش بگشتن گرفت .
پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم . (گلستان ).
بر این روش که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش .
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت .
- درگذشتن ؛ سپری شدن :
سال جهان گرچه بسی درگذشت
از سر مویش سر مو کم نگشت .
- || جدا شدن :
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کشی کرد و از آن درگذشت .
- || بالاتر رفتن . تفوق یافتن : کارش از آن درگذشت و بمرتبه ٔ بالاتر از آن متمکن شد. (گلستان ). به مقام از ملائکه درگذشتی . (گلستان ).
- || تجاوز کردن . متجاوز شدن :
چو کین برادرت بد سی وهشت
از اندازه خون ریختن درگذشت .
بنده از گناه معصوم نیست و هفوات ، اما ساعتی باشد تا روزی ، اکنون این از ساعت و روزو ماه و سال درگذشت . (تاریخ سیستان ).
کار من از طاقت من درگذشت
کآب حیاتم ز دهن برگذشت .
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت .
- || عبور کردن . رد شدن :
به تیزی از این رزمگه درگذر
بدینسان بنزد تهمتن ببر.
یکی روز بودم در آن پهن دشت
یکی لشکر از پیش من درگذشت .
سنه ٔ 449 هَ . ق . درپیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاندو از آن خواستند تا رونقی تمام کرد و حیلتها کرد تااز وی [ آموی ] درگذشت . (تاریخ بیهقی ).
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
- || مردن :
خبر شد به ترکان که «زو» درگذشت
بدان سان که بد تخت بی شاه گشت .
به خوابش کسی دید چون درگذشت
بگفتا حکایت کن از سرگذشت .
یکی را زن صاحب جمال درگذشت . (گلستان ).
- || دور شدن و رد شدن :
چو آشفته اختر ز ما درگذشت
همه رفته دولت بما بازگشت .
- || نقض کردن . شکستن . منحرف شدن :
که بود آنکه از راه یزدان بگشت ؟
زراه و ز پیمان ما درگذشت ؟
- || رد شدن :
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و درگذشتند.
- || صرف نظر کردن . چشم پوشیدن :
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او درمگذر.
برگذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک مرحبا.
چون ز کم و بیش فلک درگذشت
کار نظامی ز فلک برگذشت .
وگر خواهم از راستی درگذشت
ز من خون و سر از شما تیغ و طشت .
جهاندار گفتا از این درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر.
گفت از این درگذر، بهانه مساز
باغ بفروش و رخت واپرداز.
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم .
حاکم از قطع دستش درگذشت و ملامت کردن گرفت . (گلستان ). قاضی چون سخن بدین غایت رسانید... بمقتضای حکم به قضا رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم . (گلستان ). ملک از سر خون او درگذشت . (گلستان ).
برایت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت .
بیفزای نیکی توتا ایدری
که گردی از آن شاد چون بگذری .
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که چون من گذر یابم از رود آب
دمادم شما از پسم بگذرید
به جیحون و روز و شبان مشمرید.
جهان از بداندیش بی بیم گشت
از این مرزها رنج و سختی گذشت .
همی راند لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از ره اردبیل .
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت .
چو شاه فریدون کز اروندرود
گذشت و نیامد به کشتی فرود.
رسیدند پس گیو و خسرو به آب [جیحون ].
همی بودشان بر گذشتن شتاب .
چوبر دجله بر یکدیگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند.
از اندیشه گردون همی بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد.
سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد، بفرمود تا خیل خیل
بیایند و در پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند.
کسی را که دیدی تو زینسان به خواب
بشاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدون که این خواب از او بگذرد
پسر باشدش کز جهان برخورد.
به مردی و رادی و رای و خرد
از اندیشه ٔ هر کسی بگذرد.
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت .
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی بکردار شیر.
که هرگز بر این راه نگذشت کس
بر این سان سپاه تو دیدیم و بس .
غریبان که بر شهر ما بگذرند
چماننده پای و لبان ناچرند.
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشته ست پیران از این روی آب .
بیائیدیکسر به درگاه من
که بر مرز بگذشت بدخواه من .
اگر یک تن از راه من بگذرید
دم خویش بی رای من بشمرید.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 40).
به کشتی بر او بگذرد شهریار
چوآید به هامون ز بهر شکار.
به جیحون بفرمود تا بگذرند
به کشتی همه آب را بسپرند.
به نیک و به بد کار خودننگرد
بیاید دمان پیش ما بگذرد.
وز آن روی شد شهریار جوان
چو بگذشت شاه از پل نهروان .
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
وز آن پس به آسودگی بگذریم .
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که مگذر.
تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ .
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین و نزد دلخواهان گراز.
ای سرو کشمری سوی باغ سداهرا
هرگز دمی نیائی و یک روز نگذری .
آنجا ببودند تا هوا خوش شد و به جیحون بگذشتند. (تاریخ سیستان ). پنداشته است که ناحیت و مردم این بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت . (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل به باغ صدهزار رفت و به صحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هرچه تمامتر پیاده شد و خدمت کرد. (تاریخ بیهقی ). و جهد کنم تا زودتر از جیحون بگذریم . (تاریخ بیهقی ). مقرر گردد که فضل ربیع را در آن صفه بنشانند پیش از بار و از این صفه به سه سرای ببایست گذشت . (تاریخ بیهقی ). راه تنگ بود و زحمتی بزرگی از گذشتن مردم . (تاریخ بیهقی ). همچنان بگیرد و بگذرد و آن را مهمل بگذارد... مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی ).
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر ز آذربرزینم .
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
از این دریای بی معبر بحکمت
بیایدْت ای برادر می گذشتن .
عاقل در پل درنگ نکند. پل گذشتن را شایدنه زیستن و زندگانی را. (قصص الانبیاء ص 229). و چنان ساختند که آب از آن چشمه به آن ستونها میرفت و بدان ناودانها میگذشت و در کوشک میرفت . (قصص الانبیاء ص 89). روزی هرمزد پدر خسرو به یکی خویدزار جو بگذشت خوید را آب داده بودند. (نوروزنامه ).
حام و یافث بروی [ نوح ] بگذشتند بخندیدند و سام او را بازپوشانید. (مجمل التواریخ و القصص ).
کار کن کار، بگذر از گفتار
کاندرین راه کار باید کار.
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد
ز چشم اهل نظر کسب کن حیات ابد
که آب خضر از این جویبار میگذرد
تفرج ار طلبی شاهراه دل مگذار
که شهریار ازاین ره گذار میگذرد.
زآن چرخ که هفت بار برگشت
بازیش ز هفت چرخ بگذشت .
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت .
نقل است که یک روزی می گذشت با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی می آمد. بایزید بازگشت و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت . (تذکرة الاولیاء عطار).
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
کیست آن ماه منور که چنین میگذرد
تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد.
مردم زیرزمین رفتن او پندارند
کآفتابی است که بر چرخ برین میگذرد.
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی .
گفت : آیات کتاب مجید را عزت وشرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق بر او گذرند و سگان بر او شاشند. (گلستان سعدی ). || طی شدن . سپری گردیدن . تجوّش ؛ گذشتن بهره ای از شب . تجرمز؛ گذشت و سپری شدن شب . تهور؛ گذشتن شب یا بیشتر از آن و بیشتر از زمستان . غلواء، غلوان ؛ گذشت جوانی . جذب ؛ گذشتن اکثر ماه . خفوق ؛ گذشتن اکثر شب . (منتهی الارب ) :
بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
چنین گفت گردوی کاین خود گذشت
گذشته همین باد باشد به دشت .
چنین بود تا روز بر من گذشت
مرا اندرآورد پیران ز دشت .
به موبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و ترا روز هم بگذرد.
بدانید کآمد بسر کارکرم
گذشت اختر و روز بازار کرم .
دگر آنکه فرزند بودت دو هشت
شب و روز ایشان به زندان گذشت .
شده پادشاهی پدر سی وهشت
ستاره بدینگونه خواهد گذشت .
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه .
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنانچون کسی کآن بلرزد به تب .
مرا سال بگذشت بر چارصد
ندیدم چنین مرد روز نبرد.
بر این گونه بگذشت یک روزگار
بر او گرم تر شد دل شهریار.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
گذشتش بر او سالیان یکهزار.
پس از مرگ گورنگ یکچندگاه
چو بگذشت بر نامور پادشاه ...
به دل گفت سالی بر این بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد.
که این کار جز بر بهی نگذرد
به بدرأی دشمن زمان نشمرد.
به مه روزه مرا توبه اگر درخوربود
روزه بگذشت و مرا نیست کنون آن درخور.
وین پرنگارینش بدو بازنبندند
تا آذرمه بگذرد وآید آزار.
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ .
چون از پادشاهی گشتاسب سی سال بگذشت . (نوروزنامه ). چون صد و شصت و چهار سال از ملک افریدون بگذشت . (نوروزنامه ).
غم مخور شاد بزی زآنکه غم و شادی تو
هر دو چون میگذرد پیش خرد یکسان است .
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت .
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری .
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم .
|| درگذشتن . تخطی کردن . انحراف :
شه خسروان گفت بند آورید
مر او را ببندید و زین مگذرید.
وز آن پس مگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم .
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو؟
نه این بود پیمانْت ْ با مادرم
نگفتی که از راستی نگذرم .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1640).
نگردم همی جز به فرمان اوی
نیارم گذشتن ز پیمان اوی .
دگر گفت [ کیخسرو ] با طوس کای نامدار
یکی پند گویم ز من یاد دار
ترا رفت باید به فرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من .
بشاهی بر او آفرین گسترید
وز این پند با مهر من مگذرید.
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم .
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز پیمان و سوگند من .
از اندرز من سربسر مگذرید
چو خواهید کز جان و تن برخورید.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی .
چنین راند بر سر سپهر بلند
که آمد ز من درد و رنج و گزند
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.
پدر شهریارست و من کهترم
ز فرمان او یک زمان نگذرم .
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
به فرجام از آن کار کیفر برد.
چنین گفت پس طوس با شهریار [ کیخسرو ]
که از رای تو نگذرد روزگار.
هر آن کس که او زین سخن بگذرد
ز رای بد خویش کیفر برد.
سپهبد تو باشی بدین لشکرم
ز فرمان تو یک زمان نگذرم .
به آواز گفتند [ لشکر] ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم .
که یارد گذشتن ز پیمان او؟
اگر سر کشیدن ز فرمان او.
کسی کو ز پیمان من بگذرد
نپیچد ز آئین و راه خرد.
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم .
بفرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه .
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
زعهد و ز پیمان خود نگذرند.
کسی را که کوتاه باشد خرد
ز دین نیاکان خود بگذرد.
هر آنکو گذشت ازره مردمی
ز دیوان شمر، مشمرش ز آدمی .
هر پند کز او بشنود به مجلس
بنیوشد و موئی بنگذرد زآن .
درِ داد بر دادخواهان مبند
ز سوگند مگذر، نگه دار پند.
هر آنچ آن دادی اندر دل می آور
چو بگذشتی از آن یکبار بگذر.
من از دیو ملعون گذشتن نیارم
تو از طاعت او گذشتن نیاری .
از این سخن بگذشتیم و یک غزل باقی است
که خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار.
مردمان را به چشم وقت نگر
وز خیال پرپر و دی بگذر.
|| مردن :
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم .
سیه چشم و پرخشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار.
تو زیشان مکن بیشی و برتری
که گر ز آهنی بیگمان بگذری .
کنون چون جهاندار دارا گذشت
امید من و دیگران باد گشت .
گر او بی عدد سالیان بشمرد
به دشمن رسد تخت چون بگذرد.
گر او بگذرد تاج جوئی رواست
کنون رزم او جستن ازتو خطاست .
پدر بگذرد تخت وتاجش تراست
همان یاره و گاه عاجش تراست .
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی .
و ابن طباطبا اندرگذشت روز پنجشنبه . (تاریخ سیستان ). و اینجا قصیده ای که نبشتم سخت نیکو نبشتم که گذشتن سلطان محمودو نشستن امیر محمد... و همه ٔ احوال در این قصیده بیامده است . (تاریخ بیهقی ). خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . (تاریخ بیهقی ). و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی ، وی به ماتم آمدی . (تاریخ بیهقی ). پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ). و چون حال وی ظاهر است ، زیاده از این نگویم که گذشته است و غایت آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ). قصه ٔ گذشتن وی جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 237). تا به ولایت خویش بازرسیدیم و پدرم گذشته بود تعزیت او بداشتیم . (مجمل التواریخ و القصص ). پس ملیخا را گفتند شما را بشارت باد که دقیانوس گذشت و ما خدای پرستیم . (مجمل التواریخ و القصص ).
بگذشت پدر شکایت آلود
من نیز گذشته گیر هم زود.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت .
چند باشی به این و آن نگران
پند گیر ازگذشتن دگران .
|| بسر آمدن . پایان یافتن . تمام شدن :
کنون آنچه بد بود بر ما گذشت
گذشته همی نزد من باد گشت .
آمدن لاله و گذشتن او کرد
لاله ٔ رخسار من چو زرّ و دباله .
چون روزگار او بگذشت ... (نوروزنامه ).
|| رها کردن :
مال یتیمان ستدن کار نیست
بگذر کاین عادت احرار نیست .
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
|| دل کندن . دور شدن :
ز قنوج برنگذرد نیکبخت
بسالی دو بار است بار درخت .
ز سالی به استخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن ندیدی روا.
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان بصد من زر نمی ارزد.
|| بروز کردن . واقع شدن . اتفاق افتادن : رفت بر جانب خراسان ... و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت . (تاریخ بیهقی ).
|| تجاوز کردن . افزون شدن :
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد.
نه کس چون تو دارد زشاهان خرد
نه اندیشه از رای تو بگذرد.
زمین جز به فرمان تو نسپرم
وز آنچم تو فرمان دهی بگذرم .
جهانجوی با فرّ و برز و خرد
ز شاهان گیتی همی بگذرد.
جهاندار ابوالقاسم پرخرد
که رایش همی از خرد بگذرد.
و میان ایشان دوستی چنان بود که از برادری بگذشته بود. (تاریخ بیهقی ). و جای هر کس در خدمت بارگاه و دیوان و سرای ضبط کردی تا هیچکس از اندازه ٔ خویش نگذشتی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49).
بگفت اینقدر ستر و آسایش است
چو زین بگذری زیب و آرایش است .
عنان بازپیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام .
|| تجاوز کردن . صرف نظر کردن :
بگذراز این مرغ طبیعت فراش
بر سر این مرغ چو سیمرغ باش .
|| تفوق یافتن . برتر شدن : خداوندان ما از این دو [ اردشیر و اسکندر ]از قرار اخبار و آثار بگذاشته اند. (تاریخ بیهقی ).
ملک پرویز کزجمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت .
آنکه ناگاه کسی گشت بچیزی نرسید
وین بتمکین فضیلت بگذشت از همه چیز.
- از سوگند گذشتن ؛ نقض قسم . سوگند شکستن :
درِ داد بر داد خواهان مبند
ز سوگند مگذر نگه دار پند.
- از فرمان و امری گذشتن ؛ تجاوز کردن از آن . اجرا نکردن آن :
گرچه ز فرمان تو بگذشته ام
رد مکنم کز همه رد گشته ام .
- به خاطر گذشتن ؛ خطور کردن : هرگز به خاطر نگذشته است و خویشتن را محل آن نمی بیند. (تاریخ بیهقی ).
|| گذاشتن با پیشوندهای مختلف آید و معانی متعدد دهد:
- اندرگذشتن ؛ عبور کردن . رد شدن :
ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت .
به روم و به هندوستان برنگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت .
همی گرد آن کشتگان بر بگشت
کرا دید بگریست و اندرگذشت .
چو بشنید گیو این سخن بازگشت
بر او آفرین کرد و اندرگذشت .
- || بدررفتن . خارج شدن :
بگفتند کاین کار بارنج گشت
ز دست جهاندیده اندرگذشت .
- || تجاوز کردن :
چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت .
- || سپری شدن . گذشتن :
زمانه بشمشیر ما راست گشت
غم و رنج وناخوبی اندرگذشت .
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد به دشت .
سپه جنب جنبان شد و بازگشت
همی بود تا روز اندرگذشت .
چو اندرگذشت آن شب تیره گون
به دشت و بیابان همی رفت خون .
چو از روز نه ساعت اندرگذشت
ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت .
- || مردن : و اما فوت اندرگذشتن بود وفایت شدن . (التفهیم ص 493). تا ابوبکر صدیق اندرگذشت . (تاریخ سیستان ).
به صنعا درم طفلی اندرگذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت .
- || صرف نظر کردن . چشم پوشی کردن :
تو نیز ای عجب هرکه را یک هنر
ببینی ، ز ده عیبش اندرگذر.
- برگذشتن ؛ برگذشتن (اندیشه ، فکر) خطور کردن :
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد.
- || راه افتادن . عبور و مرور :
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند.
- || تجاوز کردن و افزون شدن :
اگرچند تندی و جنگ آوری
هم از گردش چرخ برنگذری .
ز زور و ز بازوی گرد آورد
ز صد سال بودنْش ْ برنگذرد.
- || تجاوز کردن و منحرف شدن :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
- || تفوق و برتری یافتن :
به دانش از ایشان همه برگذشت
بر آن فیلسوفان سرافراز گشت .
- || عبور کردن :
فریدون شبستان یکایک بگشت
بر او ماهرویان همه برگذشت .
چهارم سپه برگذشتن گرفت
از آن آب و آتش بگشتن گرفت .
پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم . (گلستان ).
بر این روش که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش .
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت .
- درگذشتن ؛ سپری شدن :
سال جهان گرچه بسی درگذشت
از سر مویش سر مو کم نگشت .
- || جدا شدن :
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کشی کرد و از آن درگذشت .
- || بالاتر رفتن . تفوق یافتن : کارش از آن درگذشت و بمرتبه ٔ بالاتر از آن متمکن شد. (گلستان ). به مقام از ملائکه درگذشتی . (گلستان ).
- || تجاوز کردن . متجاوز شدن :
چو کین برادرت بد سی وهشت
از اندازه خون ریختن درگذشت .
بنده از گناه معصوم نیست و هفوات ، اما ساعتی باشد تا روزی ، اکنون این از ساعت و روزو ماه و سال درگذشت . (تاریخ سیستان ).
کار من از طاقت من درگذشت
کآب حیاتم ز دهن برگذشت .
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت .
- || عبور کردن . رد شدن :
به تیزی از این رزمگه درگذر
بدینسان بنزد تهمتن ببر.
یکی روز بودم در آن پهن دشت
یکی لشکر از پیش من درگذشت .
سنه ٔ 449 هَ . ق . درپیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاندو از آن خواستند تا رونقی تمام کرد و حیلتها کرد تااز وی [ آموی ] درگذشت . (تاریخ بیهقی ).
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
- || مردن :
خبر شد به ترکان که «زو» درگذشت
بدان سان که بد تخت بی شاه گشت .
به خوابش کسی دید چون درگذشت
بگفتا حکایت کن از سرگذشت .
یکی را زن صاحب جمال درگذشت . (گلستان ).
- || دور شدن و رد شدن :
چو آشفته اختر ز ما درگذشت
همه رفته دولت بما بازگشت .
- || نقض کردن . شکستن . منحرف شدن :
که بود آنکه از راه یزدان بگشت ؟
زراه و ز پیمان ما درگذشت ؟
- || رد شدن :
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و درگذشتند.
- || صرف نظر کردن . چشم پوشیدن :
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او درمگذر.
برگذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک مرحبا.
چون ز کم و بیش فلک درگذشت
کار نظامی ز فلک برگذشت .
وگر خواهم از راستی درگذشت
ز من خون و سر از شما تیغ و طشت .
جهاندار گفتا از این درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر.
گفت از این درگذر، بهانه مساز
باغ بفروش و رخت واپرداز.
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم .
حاکم از قطع دستش درگذشت و ملامت کردن گرفت . (گلستان ). قاضی چون سخن بدین غایت رسانید... بمقتضای حکم به قضا رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم . (گلستان ). ملک از سر خون او درگذشت . (گلستان ).
برایت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت .