گذراندن
لغتنامه دهخدا
گذراندن .[ گ ُ ذَ دَ ] (مص ) عبور دادن . رد کردن :
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
تیر اندر سپر آسان گذراند چو زند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی .
هرکه تیر از حلقه ٔ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی ). || برتر بردن . بالا بردن :
سرت بگذرانم ز خورشید و ماه
ترا سرفرازی دهم بر سیاه .
چو جوشن بپوشند روز نبرد
ز چرخ برین بگذرانند گرد.
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خرچنگ .
|| طی کردن . بسر آوردن . سپری کردن :
به بازی همی بگذراند جهان
نداند همی آشکار و نهان .
چو دستور باشد مرا شهریار
همان نگذرانم به بد روزگار.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان به کام دل خویش بگذران .
جاودان زی ای درخور شاهی و مهی
مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران .
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی .
برآمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران .
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند.
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح
از وی خبری پرس که چون میگذراند.
|| تحلیل بردن . هضم کردن . گواردن .
- از حد گذراندن ؛ تجاوز کردن از حد. از اندازه خارج شدن :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
- برگذراندن ؛ افزودن . تجاوز کردن :
ز کردار گفتار برمگذران
مجوی آنچه دانش نداری بدان .
- درگذراندن ؛ بخشیدن . بخشودن . عفو کردن از جریمه : امیرالمؤمنین سلطانی رحیم است و من شفیع شوم تا جریمه ٔ تو درگذراند. (تاریخ طبرستان ).
- گواه یا گوا گذراندن ؛ استشهاد کردن . نشان دادن گواه . آوردن شاهد :
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
صاحب دیوان او را گفت دوگواه عادل بر صدق سخن خود بگذران . (تاریخ قم ص 106).
- وقت گذراندن ؛ عمر بسر آوردن . مدت طی کردن . روزگار گذراندن .
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
تیر اندر سپر آسان گذراند چو زند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی .
هرکه تیر از حلقه ٔ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی ). || برتر بردن . بالا بردن :
سرت بگذرانم ز خورشید و ماه
ترا سرفرازی دهم بر سیاه .
چو جوشن بپوشند روز نبرد
ز چرخ برین بگذرانند گرد.
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خرچنگ .
|| طی کردن . بسر آوردن . سپری کردن :
به بازی همی بگذراند جهان
نداند همی آشکار و نهان .
چو دستور باشد مرا شهریار
همان نگذرانم به بد روزگار.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان به کام دل خویش بگذران .
جاودان زی ای درخور شاهی و مهی
مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران .
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی .
برآمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران .
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند.
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح
از وی خبری پرس که چون میگذراند.
|| تحلیل بردن . هضم کردن . گواردن .
- از حد گذراندن ؛ تجاوز کردن از حد. از اندازه خارج شدن :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
- برگذراندن ؛ افزودن . تجاوز کردن :
ز کردار گفتار برمگذران
مجوی آنچه دانش نداری بدان .
- درگذراندن ؛ بخشیدن . بخشودن . عفو کردن از جریمه : امیرالمؤمنین سلطانی رحیم است و من شفیع شوم تا جریمه ٔ تو درگذراند. (تاریخ طبرستان ).
- گواه یا گوا گذراندن ؛ استشهاد کردن . نشان دادن گواه . آوردن شاهد :
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
صاحب دیوان او را گفت دوگواه عادل بر صدق سخن خود بگذران . (تاریخ قم ص 106).
- وقت گذراندن ؛ عمر بسر آوردن . مدت طی کردن . روزگار گذراندن .