گذر کردن
لغتنامه دهخدا
گذر کردن . [ گ ُ ذَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گذشتن . عبور کردن . مرور نمودن :
هنر بر گهرنیز کرده گذر
سزد گر نمانی به ترکان هنر.
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کردخود با سپاه .
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت .
همی رو چنین تا سر مرز هند
وز اینجا گذر کن به دریای سند.
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین .
چه مایه جهان داشت لهراسب شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه .
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشه ٔ نارون .
چو بوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهره ٔ پشت او.
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه .
بر ایشان بشادی گذر کرد روز
چو از چشم شد مهر گیتی فروز.
نبایست کردن بر این سو گذر
بر نره دیوان پرخاشخر.
نیارست کردن کس اینجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر.
بر اینسان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه .
همه رنج ما مانده بر خارسان
گذر کرد باید سوی شارسان .
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش .
ز آنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد.
نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز.
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبرکرد.
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه ، بانو را خبر کرد.
هر دم از روزگار ما جزوی است
که گذر میکند چو برق یمان .
چو عمر خوش نفسی گرگذری کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.
کرده ام از راه عشق چند گذر سوی او
او به تفضل نکرد هیچ گذر سوی من .
باآنکه اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد.
خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروز روز آنکه تو در وی نظر کنی .
سالها بر تو بگذرد که گذر
نکنی سوی تربت پدرت .
گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.
یکی متفق بود بر سنگری
گذر کرد بر وی نکومحضری .
بزیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد.
یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند.
|| تجاوز کردن . سرپیچی کردن . نافرمانی کردن :
نشاید گذر کردن از رای اوی
گذشت از بر و بوم وز جای اوی .
- روز گذر کردن ؛ قیامت . روز جزا که در آن روز از پل صراط بایدگذشت :
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن .
- امثال :
مثل گوسفندان که چون یکی از جوی گذرد دیگران نیز بر پی او گذر کنند.
هنر بر گهرنیز کرده گذر
سزد گر نمانی به ترکان هنر.
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کردخود با سپاه .
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت .
همی رو چنین تا سر مرز هند
وز اینجا گذر کن به دریای سند.
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین .
چه مایه جهان داشت لهراسب شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه .
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشه ٔ نارون .
چو بوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهره ٔ پشت او.
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه .
بر ایشان بشادی گذر کرد روز
چو از چشم شد مهر گیتی فروز.
نبایست کردن بر این سو گذر
بر نره دیوان پرخاشخر.
نیارست کردن کس اینجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر.
بر اینسان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه .
همه رنج ما مانده بر خارسان
گذر کرد باید سوی شارسان .
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش .
ز آنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد.
نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز.
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبرکرد.
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه ، بانو را خبر کرد.
هر دم از روزگار ما جزوی است
که گذر میکند چو برق یمان .
چو عمر خوش نفسی گرگذری کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.
کرده ام از راه عشق چند گذر سوی او
او به تفضل نکرد هیچ گذر سوی من .
باآنکه اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد.
خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروز روز آنکه تو در وی نظر کنی .
سالها بر تو بگذرد که گذر
نکنی سوی تربت پدرت .
گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.
یکی متفق بود بر سنگری
گذر کرد بر وی نکومحضری .
بزیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد.
یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند.
|| تجاوز کردن . سرپیچی کردن . نافرمانی کردن :
نشاید گذر کردن از رای اوی
گذشت از بر و بوم وز جای اوی .
- روز گذر کردن ؛ قیامت . روز جزا که در آن روز از پل صراط بایدگذشت :
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن .
- امثال :
مثل گوسفندان که چون یکی از جوی گذرد دیگران نیز بر پی او گذر کنند.