گذر
لغتنامه دهخدا
گذر. [ گ ُ ذَ ] (اِ) راه . گذار. عبره . راهی که بجهت عبور دریا معین باشد. (آنندراج ) (غیاث ). معبر. جاده . راه شاه . گذری فراخ که از آنجا به راههاو جایهای بسیار توان شد. (فرهنگ اسدی ) :
گذر جوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد بخیره مپوی .
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.
گذرها که راه دلیران بُده ست
ببینیم تا چند ویران شده ست .
گذرهای جیحون بگیرید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک .
نگیرند مر یکدیگر را گذر [ خورشید و ماه ]
نباشد از این یک روش راست تر.
نه بر کنار مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.
دگر چو دیو لواره که همچو روز سپید
پدید بود سرافراشته میان گذر.
هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه .
عجب آمد ز منوچهر خرف گشته مرا
که ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه ٔ توست
وز دگر سو گذر خانه همی کرد تباه .
گذری گیر از این پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار ببَر خفته ستان .
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول .
کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه . (تاریخ بیهقی ). پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آن را بگرفته اند. (تاریخ بیهقی ). و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو. (تاریخ بیهقی ). مردم غوری ... گذرها و راهها بگرفتند. (تاریخ بیهقی ). غذا را تنک تر کند و اندر رگهای باریک و گذرهای تنگ گذراند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سوم تنگی رگها و گذرها فضله ها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پیش از شراب خوردن حرکت بسیار نباید کردن و اندر آفتاب و گذر باد شراب نباید خوردن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تا ماده را بیرون نشد و گذر دم زدن ... گشاده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). از بهر آنکه گذرهای حرارت غریزی بسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
در راه مرا دی صنمی در گذر آمد
رفتارچنان ماه مرا در نظر آمد.
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است .
گرچه هر کوکب سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش .
و چنان فرانمود که مصاف خواهم داد و ناگاه از استرآباد بگریخت و به آمل آمد جمله پولها و گذرها خراب فرمود. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه بر گذر گردش ندیدند.
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ .
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه .
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر.
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید.
گفت کوی او کدام است و گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر.
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ورنه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد.
... بر این قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی در گذری پیش امیر بازآمد. (گلستان سعدی ). شنیدم که در گذری پیش قاضی باز آمد. (گلستان سعدی ).
پس از هفته ای دیدمش در گذر
بدوگفتم ای مرد کوته نظر.
چون ترا در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم .
وکیل قاضیم اندر گذر کمین کرده ست
به کف قباله ٔ دعوی چو مار شیدائی .
|| (اِمص ) عبور. گذر کردن . (گاه با آمدن ، یافتن و بودن استعمال شود) :
بر این شش ره آمد جهان راگذر
چنین دان که گفتم ترا ای گذر.
هنرمند گر مردم بی هنر
کس از آفرینش نیابد گذر.
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.
نه جای گذر دید از ایشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی .
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان با تو باشد گذر.
ز تف زمانه ز باد و ز دود
سه هفته بر آتش گذرشان نبود.
بزرگان بر آتش نیابند راه
به دریا گذر نیست بی آشناه .
همان زادفرخ به درگاه بر
همی بود و کس را ندارد گذر.
بجایی کز اودور باشد گذر
نپّرد بر او کرکس تیزپر.
هم آواز گشتند با یکدیگر
سپه را سوی بربر آمد گذر.
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم .
گذر بر کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن .
به ایشان سپرد آن در باختر
بدان تا نباشد ز دشمن گذر.
برفتن بر این کوه بودی گذر
اگر برگذشتی بر او راه بر.
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنکه جوشد ورا مغز وخون .
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس تیغ و گرز و کمند و سپر.
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
فتح ارچه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح .
نبود پایدار دُرّ و گهر
چونش بر دست او گذر باشد.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
گذر حضرت خواجه که بمسجدمیرفتند بر در خانه ٔ من بود. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 204).
- گذر بودن و گذر داشتن از کسی یا چیزی ؛ برتر بودن و برتر رفتن از آن :
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی
بفر از فریدون گذر دارد اوی .
|| (اِ) چاره . علاج (گاه با بودن ، یافتن و مانند آن استعمال شود) :
گذر نیست از حکم یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک .
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.
گذر نیست کس را ز فرمان اوی [ خداوند ]
کسی کو بگردد ز پیمان اوی
ز گیتی نبیند جز از کاستی
بدو باشد افزونی و راستی .
ز فرمان او برنیابی گذر
وگر تو برآری ز خورشید سر.
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ .
چو سوک چنان مهتر آید بسر
ز فرمان خاقان نباشد گذر.
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی .
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود.
نبودی گذر جزبه فرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی به راه .
دوستان را دل از اینگونه بود
دوستداری را زین نیست گذر .
تا منم رسم من این بود و مرا
بسر خواجه کز این نیست گذر.
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی
ولیک از ثنوی زادگی گذر نبود.
بس غره ای به حیله و دستان خود ولیک
گر رستمی ترا گذر از چرخ زال نیست .
|| نجات :
نیابد گذر شیر از تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینه جوی .
- ره گذر ؛ راه . جاده :
به دهلیزه ٔ رهگذرهای سخت .
ما خوداز کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری .
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی .
گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزد انداخت . (گلستان سعدی ). شنیدم که در رهگذری پیش قاضی آمد. (گلستان سعدی ).
- بادگذر ؛ کنایه از سریع و تند همانند باد :
برق جِه ، بادگذر، یوزدو وکوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرداز.
گذر جوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد بخیره مپوی .
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.
گذرها که راه دلیران بُده ست
ببینیم تا چند ویران شده ست .
گذرهای جیحون بگیرید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک .
نگیرند مر یکدیگر را گذر [ خورشید و ماه ]
نباشد از این یک روش راست تر.
نه بر کنار مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.
دگر چو دیو لواره که همچو روز سپید
پدید بود سرافراشته میان گذر.
هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه .
عجب آمد ز منوچهر خرف گشته مرا
که ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه ٔ توست
وز دگر سو گذر خانه همی کرد تباه .
گذری گیر از این پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار ببَر خفته ستان .
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول .
کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه . (تاریخ بیهقی ). پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آن را بگرفته اند. (تاریخ بیهقی ). و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو. (تاریخ بیهقی ). مردم غوری ... گذرها و راهها بگرفتند. (تاریخ بیهقی ). غذا را تنک تر کند و اندر رگهای باریک و گذرهای تنگ گذراند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سوم تنگی رگها و گذرها فضله ها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پیش از شراب خوردن حرکت بسیار نباید کردن و اندر آفتاب و گذر باد شراب نباید خوردن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تا ماده را بیرون نشد و گذر دم زدن ... گشاده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). از بهر آنکه گذرهای حرارت غریزی بسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
در راه مرا دی صنمی در گذر آمد
رفتارچنان ماه مرا در نظر آمد.
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است .
گرچه هر کوکب سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش .
و چنان فرانمود که مصاف خواهم داد و ناگاه از استرآباد بگریخت و به آمل آمد جمله پولها و گذرها خراب فرمود. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه بر گذر گردش ندیدند.
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ .
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه .
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر.
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید.
گفت کوی او کدام است و گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر.
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ورنه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد.
... بر این قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی در گذری پیش امیر بازآمد. (گلستان سعدی ). شنیدم که در گذری پیش قاضی باز آمد. (گلستان سعدی ).
پس از هفته ای دیدمش در گذر
بدوگفتم ای مرد کوته نظر.
چون ترا در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم .
وکیل قاضیم اندر گذر کمین کرده ست
به کف قباله ٔ دعوی چو مار شیدائی .
|| (اِمص ) عبور. گذر کردن . (گاه با آمدن ، یافتن و بودن استعمال شود) :
بر این شش ره آمد جهان راگذر
چنین دان که گفتم ترا ای گذر.
هنرمند گر مردم بی هنر
کس از آفرینش نیابد گذر.
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.
نه جای گذر دید از ایشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی .
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان با تو باشد گذر.
ز تف زمانه ز باد و ز دود
سه هفته بر آتش گذرشان نبود.
بزرگان بر آتش نیابند راه
به دریا گذر نیست بی آشناه .
همان زادفرخ به درگاه بر
همی بود و کس را ندارد گذر.
بجایی کز اودور باشد گذر
نپّرد بر او کرکس تیزپر.
هم آواز گشتند با یکدیگر
سپه را سوی بربر آمد گذر.
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم .
گذر بر کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن .
به ایشان سپرد آن در باختر
بدان تا نباشد ز دشمن گذر.
برفتن بر این کوه بودی گذر
اگر برگذشتی بر او راه بر.
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنکه جوشد ورا مغز وخون .
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس تیغ و گرز و کمند و سپر.
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
فتح ارچه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح .
نبود پایدار دُرّ و گهر
چونش بر دست او گذر باشد.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
گذر حضرت خواجه که بمسجدمیرفتند بر در خانه ٔ من بود. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 204).
- گذر بودن و گذر داشتن از کسی یا چیزی ؛ برتر بودن و برتر رفتن از آن :
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی
بفر از فریدون گذر دارد اوی .
|| (اِ) چاره . علاج (گاه با بودن ، یافتن و مانند آن استعمال شود) :
گذر نیست از حکم یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک .
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.
گذر نیست کس را ز فرمان اوی [ خداوند ]
کسی کو بگردد ز پیمان اوی
ز گیتی نبیند جز از کاستی
بدو باشد افزونی و راستی .
ز فرمان او برنیابی گذر
وگر تو برآری ز خورشید سر.
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ .
چو سوک چنان مهتر آید بسر
ز فرمان خاقان نباشد گذر.
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی .
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود.
نبودی گذر جزبه فرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی به راه .
دوستان را دل از اینگونه بود
دوستداری را زین نیست گذر .
تا منم رسم من این بود و مرا
بسر خواجه کز این نیست گذر.
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی
ولیک از ثنوی زادگی گذر نبود.
بس غره ای به حیله و دستان خود ولیک
گر رستمی ترا گذر از چرخ زال نیست .
|| نجات :
نیابد گذر شیر از تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینه جوی .
- ره گذر ؛ راه . جاده :
به دهلیزه ٔ رهگذرهای سخت .
ما خوداز کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری .
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی .
گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزد انداخت . (گلستان سعدی ). شنیدم که در رهگذری پیش قاضی آمد. (گلستان سعدی ).
- بادگذر ؛ کنایه از سریع و تند همانند باد :
برق جِه ، بادگذر، یوزدو وکوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرداز.