گدازیده
لغتنامه دهخدا
گدازیده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) گداخته شده . ذوب شده . آب شده . حل شده :
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دوتا فسرده
به یک لون این سه گوهر بین ملون .
گدازیده همچون طراز نخم
تو گویی که در پیش آتش یخم .
بگفت این و شد بر رُخش اشک و درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد.
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دوتا فسرده
به یک لون این سه گوهر بین ملون .
گدازیده همچون طراز نخم
تو گویی که در پیش آتش یخم .
بگفت این و شد بر رُخش اشک و درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد.