گبری
لغتنامه دهخدا
گبری . [ گ َ ] (حامص ) گبر بودن . دین گبر داشتن . مجوس بودن : و مبتدعان آنجا [ پارس ] ثبات نیابند و تعصب مذهب گبری ندانند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 117). از پادشاهی گشتاسب سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد. (نوروزنامه ). قتیبه مسجدها برآورد و رسم گبری برداشت و کوشش بسیار کرد و هر که در آئین اسلام کوتاهی کرد کیفر میدید. (تاریخ بخارا ص 46).
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری .
مسلمانیم ما او گبرنام است
گرین گبری ، مسلمانی کدام است ؟
ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه ای و قطره ٔ ابریت نیست .
مؤمنی اندیشه ٔ گبری مکن
درتنکی کوش و سطبری مکن .
در دیرشو و بنشین با خوش پسری شیرین
شکر ز لبش می چین تا چند ز کفر و دین ؟
در زلف و رخ او بین گبری و مسلمانی .
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری .
مسلمانیم ما او گبرنام است
گرین گبری ، مسلمانی کدام است ؟
ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه ای و قطره ٔ ابریت نیست .
مؤمنی اندیشه ٔ گبری مکن
درتنکی کوش و سطبری مکن .
در دیرشو و بنشین با خوش پسری شیرین
شکر ز لبش می چین تا چند ز کفر و دین ؟
در زلف و رخ او بین گبری و مسلمانی .