گاه و بیگاه
لغتنامه دهخدا
گاه و بیگاه . [ هَُ ] (ق مرکب ) وقت و بیوقت . گاه و بیگه . پیوسته . دایم . همواره :
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوکند.
براینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه .
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم .
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه .
|| هیچ . اصلاً (در جمله ٔ منفی ). گاه و بیگه . رجوع به گاه شود.
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوکند.
براینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه .
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم .
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه .
|| هیچ . اصلاً (در جمله ٔ منفی ). گاه و بیگه . رجوع به گاه شود.