گاه
لغتنامه دهخدا
گاه . (اِ) عصر. دوره . زمان : و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن تخت دید.
باده ای چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز.
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو.
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بود... (نوروزنامه ). و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود. (نوروزنامه ). || زمان . وقت . هنگام . حین . مدت : مراوحه ؛ گاه این را بستن و گاه آنرا. (تاج المصادر بیهقی ) :
جهانا چنینی تو با بچگان
گهی مادری گاه مادندرا.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
هرگز نبود شکر بشوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک .
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم .
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه ناشاد.
همی نوبهار آید و تیرماه
جهان گاه برنا بود گاه زر.
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه .
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است .
گاه گفتند مابیعت میستانیم لشکر را و گاه گفتند قصد کرمان و عراق میداریم . (تاریخ بیهقی ).
چو خم گاه چوگانی از بیم ماه
در آن خم پدیدار گویی سیاه .
گشتن گردون و در او روزو شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست .
در بستر بد یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپائین .
گاهش اندر شیب تازم ، گاه تازم برفراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیندبر رسن .
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
گاه گوید بیا و رود بزن
گاه گوید بیا و شعر بخوان .
گاه گوید بیا و باده بنوش
گاه گوید بیا و رود بزن .
در آب دیده گاه شناور چو ماهیئی
گه در میان آتش غم چون سمندری .
وگر بجنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد زنگ .
از دلت ترسم بگاه صبح از آنک
سر بشکر میبرد جادوی تو.
چون تنورم به گاه آه زدن
کآتشین مارم از دهان برخاست .
شرع بدوران تو رستم و گاه وجود
ظلم بفرمان تو بیژن و چاه عدم .
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بیگه و گاه .
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس .
گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماهی از بس نیکویی .
گاه باشد که شطرالعنب مدت نه ماه یا بیشتر بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بنده ٔ پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست .
شکوفه گاه شگفته است و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده .
گاه باشد که کودک نادان
به غلط بر هدف زند تیری .
گاه مستی گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.
- امثال :
گاه از دروازه درون نمی آید. گاه از کون سوزن بیرون میرود . (امثال و حکم دهخدا).
|| بصورت مضاف آید، و معنی زمان ، وقت ِ، فرصت دهد :
نیل دهنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری .
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آبداده تشی .
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری بی طاقت و بی توش .
کتایون می آورد همچون گلاب
همیخورد با شوی تا گاه خواب .
که با رستمم روی آزار نیست
وگرنه مرا گاه این کار نیست .
بدین آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید.
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب .
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس .
کنون گاه رزم است و آویختن
نه هنگام ننگ است و بگریختن .
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امروز کنم من طربی .
گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سودنی .
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل .
روی به زنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار از این اسب فرود آورند. (تاریخ بیهقی ). ترسم که گاه رفتن من آمده است . (تاریخ بیهقی ). به گاه ربودن چو شاهین و بازی . (تاریخ بیهقی ).
یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را
بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی .
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا.
گاه آن آمد که با مردان سوی مردان شویم
یکره از ایوان برون آئیم و بر کیوان شویم .
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ویران سرای دل را گاه عمارت آمد.
هیچکس دیده ای که گه خورده ست
کاین بگاه قدیم نان بوده ست .
|| فصل . موسم :
چون لطیف آمد بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تز.
درخش ار نخنددبگاه بهار
همانا نگرید بسی ابر زار.
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل به گاه بهار.
جوانان چین اندرآن مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار.
چنین گفت مادر که گاه بهار
برین دشت بگذشت گردی سوار.
|| گاه با اسم اشاره (آن و این ) می آید و معنی زمان ، مدت ، موقع، وقت دهد: آن گاه ، آن زمان ، آن وقت این گاه ،این زمان ، این وقت :
مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بدآن گاه راست .
برآمد بر این گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
این سلیمانی به رسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد. (تاریخ بیهقی ). چشم آن دارم که تا آن گاه که رفته آید... حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آن گاه که فرمان یافت . (تاریخ بیهقی ). آن فاضل که تاریخ ... سبکتکین را... براند از ابتدای کودکی تا آن گاه بسرای آلپتکین افتاد. (تاریخ بیهقی ). تا آن گاه که رسولان جانب کریم به درگاه آیند. (تاریخ بیهقی ). حاجب آمد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیرش گشاده آمد. (تاریخ بیهقی ). آن گاه بر اثر رسولان فرستادن و عهد و عقد خواستن . (تاریخ بیهقی ). شیر می پیچیدی . بر نیزه تا آن گاه که سست شدی و بیفتادی . (تاریخ بیهقی ). از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه ٔ معمور آن گاه حدیث آن مال با سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی ). بیاورده ام ... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... تا آن گاه که به هرات رسید. (تاریخ بیهقی ). چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آمد آن گاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندرآن دانستنی . (تاریخ بیهقی ). تا آن گاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردید. (تاریخ بیهقی ). کسان حاجب تکین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است . تا آن اتمام کرده آید آن گاه بر عادت میروند. (تاریخ بیهقی ). وی را به درگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تاآن گاه که مال بدهد. (تاریخ بیهقی ).
اتقیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند.
آن گاه آن را موضعی بفرمان ملک تعیین افتد. (کلیله و دمنه ). آن گاه نه راهبر معین و نه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه ). و آن گاه بنای کارهای خویش بر تدبیر معاش و معاد بر قضیت آن نهد. (کلیله و دمنه ). آن گاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم . (کلیله و دمنه ). آن گاه در آثار و نتایج علم طب تأملی کردم . (کلیله و دمنه ). آن گاه اعضاء قسمت پذیرد. (کلیله و دمنه ). بدو باید پیوست ... و فزع او مشاهدت کرد، آن گاه ندامت سود ندارد. (کلیله و دمنه ). آن گاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه ). آن گاه خود گیر که این معانی هیچ نیستی . (کلیله و دمنه ). خیمه ٔ سلطنت آن گاه فضای درویش . رجوع به آن گاه و این گاه شود.
|| گاه با مبهمات (چند و هر چند و چندین و همان آید) و معنی زمان دهد :
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن .
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بره چندگاه .
بتوران زمین گر فرستی مرا
نیایش کنم پیش یزدان ترا
فرستم به هرسال من باژ و ساو
به پیش تو زآنچم بود توش و تاو
به هر چند گاهی ببندم کمر
بیایم بببینم رخ تاجور.
اگرتان ببیند چنین گل بدست
کند برزمین تان همان گاه پست .
همی رفت با او همیدون براه
بر او راز بگشاد تا چندگاه .
دگر گفت با دل که از چندگاه
شدم من بدین مرز جویای شاه .
فرستاده آمد ز کاوس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه .
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمدبرین نیز یک چند گاه .
بر آن نیز بگذشت یک چند گاه
گران شد ز کودک فرنگیس ماه .
بچند گاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر.
به تبه کردن ره غرّه چه بایست شدن
تبر و تیشه چه بایست زدن چندین گاه .
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه .
هرگاه اصل بدست آمد کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی ). هر کس ... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت . (تاریخ بیهقی ).این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم . (تاریخ بیهقی ). هرگاه که ملک هنرهای من می بیند بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه ). هرگاه که یکی از آن (طبایع) در حرکت آید زهری قاتل ... باشد. (کلیله و دمنه ). هرگاه که دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله و دمنه ).هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی . (کلیله و دمنه ). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه ). او را بخانه ٔ خویش آورد و چندین گاه مهمان او بود. (قصص الانبیاء ص 60). همان گاه . همین گاه . || زمانی مکرر شود، گاه گاه : گاه گاهی ، و معنی کم و بیش ، دور و نزدیک ، وقتی دون وقتی دهد، زمانی دون زمانی ، قلیلی از ازمنه . ندرةً، بعض اوقات :
دولت مسعود خواجه گاه گاهی سرکشید
تا نگویی خواجه ٔ فرخنده از عمداکند.
آخر کم از آنکه گاه گاهی .
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
و مخفف آن گه گه است . رجوع به گه گه و گاه گاه و گاه گاهی شود. || (پسوند) زمانی به کلمه ٔ (فارسی و عربی ) پیوندد و معنی مکان و جای دهد: اضاة؛ استادنگاه آب . (منتهی الارب ). ارب الدابة مربطها؛ لازم گرفت ستور، بستنگاه خود را. (منتهی الارب ) : به ری آمد [ ذوالیمینین ] و آنجا لشکرگاه بزد. (ترجمه ٔ طبری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 511). از جای خود تا جنگ گاه بدید. (ترجمه ٔ طبری ایضاً 225). و هرثمه بزورق خویش بیامد با خاصگان خویش بجای وعده گاه . (ترجمه ٔ طبری ایضاً ص 515).
یکی شارسانی برآورد شاه [ لهراسب ]
پس از برزن و گوی و بازارگاه .
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه گاه .
وزآن پس بیامد [ گودرز ] به سالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن (ترکان )نگاه .
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمد بر این نیز یک چندگاه .
فکند آن تن شاه بچه بخاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک .
به کاخ اندرآمد سرافراز شاه
نشست اندرآن نامور بارگاه .
قصد شکارگاه کردم . (تاریخ بیهقی ). با تعبیه ٔ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم . (تاریخ بیهقی ). و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن . (قابوسنامه ). و در قرارگاه رحم آرام گیرد. (قصص الانبیاء ص 11).
تو دادی مرا پایگاه بلند
توام دست گیر اندری پای بند.
ز هر پایگاهی که والابود
هنرمند را پایه بالا بود.
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد راپایگاه .
ز بر سختن کوه تا برگ کاه
شناسد همه چیز را پایگاه .
ز گرمی که چون برق پیمود راه
نشد گرمی خوابش از خوابگاه .
دلش چون شدی سیر از این دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه .
بدان داوری دستگاهی نداشت
به آئین خود برگ راهی نداشت .
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز یابد در آن رخنه راه .
تعجب روا نیست در راه او
نیاید جز او در نظرگاه او.
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه .
از این سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.
در آن دایره گردش راه او
نمود از سر او قدم گاه او.
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه .
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن .
مرا هست پیش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو.
ارسطو به دلگرمی پادشاه
برافزود بر هر یکی پایگاه .
عروسانه بر شد بر آن جلوه گاه
پرندی سیه بسته برگرد ماه .
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید.
امیدم چنان است ازین بارگاه
که چون من شوم دور از این کارگاه .
زیرآن تخت پادشاهی تاخت
بفراغت نشستگاهی ساخت .
درزد آتش به هر یکی ناگاه
معنی آن شد که کردش آتشگاه .
وز پی آنکه در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه .
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه .
معنبر شد از گرد او صیدگاه .
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم .
همان چاره دید آن خردمند شاه
که آن بند بردارد از بندگاه .
بهر بیمگاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند.
سرین گوزن و کفلگاه گور
به پهلوی شیران درآورده زور.
چو ملک عجم رام شد شاه را
بملک عرب راند بنگاه را.
دو پروانه بینم درین طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه .
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه .
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر گردد تباه .
کفل گاه شیران برآرم بداغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ .
چرا خوش نرانم بدان صیدگاه
که بی دود ابر است و بی گرد راه .
چوشه دید کآن کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز.
بفرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوشدارو بر آن زخم گاه .
یزکها نشاند بر پاسگاه .
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه .
رهش بر گذرگاه دربند بود.
خدا داد ما را چنین دستگاه .
زمین عجم گورگاه کی است
درو پای بیگانه وحشی پی است .
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ .
همه همگروهه براه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند.
هر آن مال کآید درین دستگاه
بر آن خفته دان تند ماری سیاه .
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد بر برگ راه .
چنان رایتی را بناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه .
چو پرگار گردون برآن نقطه گاه
بپای پرستش بپیمود راه .
علف گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید در اوست .
چو آتش فروکشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه .
کمین گاه دزدان شد این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله .
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید بسر.
چنان خور تر و خشک این خوردگاه
که اندازه ٔ طبعداری نگاه .
هزیمت پذیر از دگر حربگاه
نباید که یابد در آن حرب راه .
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند بر خود ایمن گذرگاه را.
چو کارش ز دشمن بجان آمده
به درگاه شاه جهان آمده .
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس .
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند.
وگرنه یکی ترک رومی کلاه
بهند و بچین کی زدی بارگاه .
در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چیزی تراش .
بهر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی .
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیده ٔ کس نماند نهان .
چه بودی که در خلد آن بزمگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه .
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر بپیچی ز راه .
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
بفحلان نخجیر یابند راه .
غنیمت نگنجید در عرضگاه .
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پورهم پشت با او براه .
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشک به تا گلو گاه تر.
ببازی نپیماید این راه را
نگه دارد از دزد بنگاه را.
همایون تر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه .
کمین برگذرگاه رنگ آورند
تنی چند زنگی بچنک آورند.
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه .
پدید آمد آرامگاهی ز دور
چنان کز شب تیره تابنده هور.
خروش رحیل آمد از کوچگاه
بنخجیر خواهد شدن مهد شاه .
تا نبینندشان بر آن سر راه
دور گشتند از آن فراخیگاه .
همایون کن تاج و گاه و سریر
فرود آمد از تاجگاه و سریر.
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت .
وز آنجا ببابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه .
پس آن گاه زد بوسه بردست شاه
بمالیدش انگشت بر نبض گاه .
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.
بدان تا دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت .
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عال عنان .
که داند که بیرون از این جلوه گاه
کجا میکند جلوه خورشید و ماه .
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه .
خواست تا پای در ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد.
خوشتر از صد نگار خانه ٔ چین
نقش آن کارگاه دست گزین .
پرگرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا بجلوه گاه عروس .
آمدم از نشاطگاه برون
بود یک یک ستاره بر گردون .
اول شب نظاره گاهم بود
و آخر شب هم آشیانم بود.
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.
بود در روضه گاه آن بستان
چمنی بر کنار سروستان .
آمدند آن بتان خرگاهی
حوض دیدند و ماه با ماهی .
ندارد کسی سوگ در حربگاه .
جهان گرچه آرامگاه خوش است
شتابنده را نعل در آتش است .
بتاراجگاهش درآمد دلیر.
درآمد به پائین آن تختگاه .
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه .
که کس را نبود آن چنان دستگاه .
کمرگاه زیبا عروسی بدست .
صنم خانه ای در نظرگاه دید.
زدش بر کتف گاه و بردش ز جای .
به خشم آورند اندرآن حربگاه .
گرین اوفتادی در آن رزمگاه .
برون آمد از موکب و قلبگاه .
فروماند خسرو در آن سایه گاه .
سران جهان دید در پیشگاه .
ببین تا ترا سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست .
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه .
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه .
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند میکرد یاد.
وگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه .
بر آن قرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند.
چهل روز رفتند از اینگونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه .
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی درافکن بدین موج گاه .
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از این کوچ گاه .
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش .
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکاراشدن .
دد و دام را شیراز آن است شاه
که مهمان نواز است در صیدگاه .
مگر خوابگاهی بدست آورم
که جاوید در وی نشست آورم .
سراندیب را کار بر هم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم .
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
ز ریگ سیه تا به آب سیاه .
چو لختی در آن دست پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه .
سکندر در آن داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت .
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه .
به آرامگاه آمدند [ دولشکر ] از نبرد
زتن زخم شستند و از روی گرد.
شهر شابورم تولدگاه بود
در حرمگاه رضا ام راه بود.
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل .
بنوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حساب گاه قیامت .
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه .
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست .
ترا بکوی اجل هم قرار خواهد بود
قرارگاه تو دارالقرار خواهدبود.
گذرگاه قرآن و پند است گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش .
هزاربار چراگاه بهتر از میدان . (گلستان سعدی ).
ز خیل و چراگاه پرسیده ای
بخدای اگر بدردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی .
نه فراغت نشستن ، نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم .
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه .
مذهب اگر عاشقی است ، سنّت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن .
گر از فتنه آمد کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه .
در شکارگاهی صید کباب میکرد.
... و درختی در این وادی زیارت گاه است . (گلستان سعدی ). مردان دلاور ازکمینگاه برجستند. (گلستان سعدی ). اکنون بقصاص گاهش میبرند. (گلستان سعدی ). و هر دم بتفرجگاهی از نعم دنیا متمتع گردد. (گلستان سعدی ).
چه خطا ز بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داری .
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهی گاه خالی خروش .
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست .
بمعنی توان کرد دعوی درست
دم بیقدم تکیه گاهیست سست .
لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدیگر بدرند.
گر مسلمانی رفیقا دیر وزنّارت چراست ؟
شهوت آتشگاه جان است و هوا زنار دل .
از طرف بخارا بطرف لشکرگاه امیربیان میروم . (انیس الطالبین ص 207 نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ): بعد از آن پروازگاه آن مرغ راجز حضرت اﷲ کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ).
انس می گیرم بمردم پر بیابانی نیم
هم وثاق شعله ام آرامگاهم آتش است .
آن کشتی ام که بر زبر بحر شعله موج
آشوبگاه موجه ٔ طوفانش معبر است .
دهید مژده به زردشت که آتشین رویی
دلی نماند که آن را نساخت آتشگاه .
غنچه را صندوق می چیند بطاق شاخسار
گل حرمگاه عروس حسن را گنجینه است .
و از این قبیل است : آب گاه ، آبشگاه ، آفتاب گاه ، آرایشگاه ، آزمایشگاه ، آسایشگاه ، آمارگاه ، (حسابداری ، اداره ٔ محاسبات ). آماجگاه ، آموزشگاه ، آوردگاه . اردوگاه ، اسارت گاه ، استراحت گاه ، اقامت گاه ، الفنج گاه ، امیدگاه ، ایستگاه ، ایستادن گاه . باجگاه ، بازارگاه ، بازگشتن گاه ، باژگاه ، باشگاه ، بریدن گاه ، (مشدَح ). بزن گاه ، بستن گاه ، (مربط). بسمل گاه ، بغل گاه ، بوسه گاه ، بندگاه . (مفصل ). پاگاه ، پالش گاه ، پالایشگاه ، پرتگاه ، پرستش گاه ، پرسش گاه ، پناه گاه ، پیش گاه ، پیوندگاه ، (مفصل ). پیکارگاه . تماشاگاه ، تهمت گاه ، تبعیدگاه ، تیمارگاه ، تعمیرگاه . جگرگاه ،جولان گاه ، جوله گاه . حاجت گاه ، حواله گاه ، حجامت گاه ، حجله گاه . چاره گاه ، چگاوه گاه . خارش گاه ، ختنه گاه ، خرده گاه ، (رسغ). خفتن گاه ، خوردنگاه ، خورنگاه ، (خورنق ). خرمن گاه . دادگاه ، دانشگاه ، دامگاه ، دیوگاه ، درمانگاه ، دمگاه ، (جای دم آهنگران ). ددگاه ، دیدگاه ، دیوانگاه ، دزدگاه ، دمیدنگاه ، درسگاه ، دیدگاه ، دخمه گاه . رامشگاه ،رستنگاه ، روگاه ، روئیدنگاه . زادگاه ، زایشگاه ، زیارتگاه ، زخمگاه ، زیرگاه . سایه گاه . ستایشگاه ، (شریطه ). سجده گاه ، ستورگاه ، سیخگاه ، سروگاه ، سیرگاه ، سرین گاه ، سیاست گاه . شرمگاه ، شعرگاه ، شیرخوارگاه ، شهرگاه . طفره گاه ، طهارتگاه . عبادتگاه ، عیشگاه ، عشرتگاه ، عرضگاه (سپاه )، غلغلیجگاه . فرودگاه ، فروشگاه ، فرودآمدنگاه ، فسیله گاه . قتلگاه ، قافله گاه ، قفاگاه . کشتنگاه ، کریزگاه (تولکگاه )، کاوش گاه ، کاروانگاه ، کشتارگاه ، کاسه گاه . کمرگاه . گردشگاه ، گرده گاه . لغزشگاه ، لنگرگاه . مصافگاه ، منادیگا، مغلگاه . ناوردگاه ، نشیمنگاه ، نمایشگاه ، نهاله گاه ، نهانگاه ، نهفتن گاه ، نمازگاه ، (مصلی ). نزهتگاه ، نقبگاه ، نافگاه ، ورزشگاه ، وداع گاه . || این کلمه گاه با اسم مکان (فارسی و عربی ) مرکب شود، در این صورت بعضی آن را نوعی زینت و برخی تأکیددانند : مأوی گاه مخفف آن مأوی گه : گفت چون به منحرگاه آمدی و قربانی کردی خواستهای نفسانی را قربانی کردی گفتا نه . (هجویری ). جهد کن تا سخن بجای گاه گویی که سخن نه برجای گاه اگر چه خوب باشد زشت نماید. (قابوسنامه ).
اگر رجوع بدین درنیاورم چه کنم
که در زمانه جز آنم نماند مرجعگاه .
مأوی گه جیفه ٔ حسودت
جز سینه ٔ کرکسان مبینام .
وآن وشاقان بپاسداری شاه
بر در غار کرده منزل گاه .
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی از بهر خود ساخته .
نهانخانه ٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود.
روان کرد مرکب به میعادگاه .
به نزدیک تختش وطنگاه داد.
دم اژدها شد وطن گاه او.
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بدین قلعه گاه .
ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس .
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس نداده ست دیگر نشان .
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود.
غریبان گریزند از این جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه .
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور.
و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هرکدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرةالاولیاء عطار). نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی ، سجاده بازمی افکند و دو رکعت نماز میکرد. (تذکرةالاولیاء عطار). و گفت به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا به دست نیاز نکوفتم نگشادند و به همه زبانها بار خواستم تا به زبان اندوه بار نخواستم بار ندادند، تا به قدم دل نرفتم به منزل گاه عزت نرسیدم . (تذکرةالاولیاء عطار). طفل به نادانی خواهد که بدان جایگاه رود. (گلستان سعدی ). پایگاهی منیع است و جای گاهی رفیع. (گلستان سعدی ). بمشقت بسیار از آن جایگاه خلاصی یافت . (گلستان سعدی ).
در کس نمی گشایم که بخاطرم درآید
تو در اندرون جان آی که جای گاه داری .
چو غنچه سوی مکتب گاهم آهنگ
بغل بر جزو دلتنگی بصد رنگ .
ناقه را میراند سوی منزلگاه خویش
ساربان در ره حدی میگفت و مجنون می گریست .
|| به بعضی کلمات ملحق شود و مجموع آن اسم علم (اسم مکان ) باشد: گازرگاه ، شیرگاه ، قتل گاه ، (در کربلا اسم محلی ) قدمگاه ، (اسم محل در خراسان ). درخونگاه . (محله ای بطهران ).
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن تخت دید.
باده ای چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز.
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو.
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بود... (نوروزنامه ). و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود. (نوروزنامه ). || زمان . وقت . هنگام . حین . مدت : مراوحه ؛ گاه این را بستن و گاه آنرا. (تاج المصادر بیهقی ) :
جهانا چنینی تو با بچگان
گهی مادری گاه مادندرا.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
هرگز نبود شکر بشوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک .
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم .
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه ناشاد.
همی نوبهار آید و تیرماه
جهان گاه برنا بود گاه زر.
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه .
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است .
گاه گفتند مابیعت میستانیم لشکر را و گاه گفتند قصد کرمان و عراق میداریم . (تاریخ بیهقی ).
چو خم گاه چوگانی از بیم ماه
در آن خم پدیدار گویی سیاه .
گشتن گردون و در او روزو شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست .
در بستر بد یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپائین .
گاهش اندر شیب تازم ، گاه تازم برفراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیندبر رسن .
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
گاه گوید بیا و رود بزن
گاه گوید بیا و شعر بخوان .
گاه گوید بیا و باده بنوش
گاه گوید بیا و رود بزن .
در آب دیده گاه شناور چو ماهیئی
گه در میان آتش غم چون سمندری .
وگر بجنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد زنگ .
از دلت ترسم بگاه صبح از آنک
سر بشکر میبرد جادوی تو.
چون تنورم به گاه آه زدن
کآتشین مارم از دهان برخاست .
شرع بدوران تو رستم و گاه وجود
ظلم بفرمان تو بیژن و چاه عدم .
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بیگه و گاه .
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس .
گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماهی از بس نیکویی .
گاه باشد که شطرالعنب مدت نه ماه یا بیشتر بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بنده ٔ پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست .
شکوفه گاه شگفته است و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده .
گاه باشد که کودک نادان
به غلط بر هدف زند تیری .
گاه مستی گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.
- امثال :
گاه از دروازه درون نمی آید. گاه از کون سوزن بیرون میرود . (امثال و حکم دهخدا).
|| بصورت مضاف آید، و معنی زمان ، وقت ِ، فرصت دهد :
نیل دهنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری .
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آبداده تشی .
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری بی طاقت و بی توش .
کتایون می آورد همچون گلاب
همیخورد با شوی تا گاه خواب .
که با رستمم روی آزار نیست
وگرنه مرا گاه این کار نیست .
بدین آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید.
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب .
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس .
کنون گاه رزم است و آویختن
نه هنگام ننگ است و بگریختن .
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امروز کنم من طربی .
گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سودنی .
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل .
روی به زنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار از این اسب فرود آورند. (تاریخ بیهقی ). ترسم که گاه رفتن من آمده است . (تاریخ بیهقی ). به گاه ربودن چو شاهین و بازی . (تاریخ بیهقی ).
یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را
بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی .
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا.
گاه آن آمد که با مردان سوی مردان شویم
یکره از ایوان برون آئیم و بر کیوان شویم .
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ویران سرای دل را گاه عمارت آمد.
هیچکس دیده ای که گه خورده ست
کاین بگاه قدیم نان بوده ست .
|| فصل . موسم :
چون لطیف آمد بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تز.
درخش ار نخنددبگاه بهار
همانا نگرید بسی ابر زار.
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل به گاه بهار.
جوانان چین اندرآن مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار.
چنین گفت مادر که گاه بهار
برین دشت بگذشت گردی سوار.
|| گاه با اسم اشاره (آن و این ) می آید و معنی زمان ، مدت ، موقع، وقت دهد: آن گاه ، آن زمان ، آن وقت این گاه ،این زمان ، این وقت :
مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بدآن گاه راست .
برآمد بر این گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
این سلیمانی به رسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد. (تاریخ بیهقی ). چشم آن دارم که تا آن گاه که رفته آید... حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آن گاه که فرمان یافت . (تاریخ بیهقی ). آن فاضل که تاریخ ... سبکتکین را... براند از ابتدای کودکی تا آن گاه بسرای آلپتکین افتاد. (تاریخ بیهقی ). تا آن گاه که رسولان جانب کریم به درگاه آیند. (تاریخ بیهقی ). حاجب آمد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیرش گشاده آمد. (تاریخ بیهقی ). آن گاه بر اثر رسولان فرستادن و عهد و عقد خواستن . (تاریخ بیهقی ). شیر می پیچیدی . بر نیزه تا آن گاه که سست شدی و بیفتادی . (تاریخ بیهقی ). از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه ٔ معمور آن گاه حدیث آن مال با سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی ). بیاورده ام ... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... تا آن گاه که به هرات رسید. (تاریخ بیهقی ). چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آمد آن گاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندرآن دانستنی . (تاریخ بیهقی ). تا آن گاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردید. (تاریخ بیهقی ). کسان حاجب تکین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است . تا آن اتمام کرده آید آن گاه بر عادت میروند. (تاریخ بیهقی ). وی را به درگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تاآن گاه که مال بدهد. (تاریخ بیهقی ).
اتقیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند.
آن گاه آن را موضعی بفرمان ملک تعیین افتد. (کلیله و دمنه ). آن گاه نه راهبر معین و نه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه ). و آن گاه بنای کارهای خویش بر تدبیر معاش و معاد بر قضیت آن نهد. (کلیله و دمنه ). آن گاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم . (کلیله و دمنه ). آن گاه در آثار و نتایج علم طب تأملی کردم . (کلیله و دمنه ). آن گاه اعضاء قسمت پذیرد. (کلیله و دمنه ). بدو باید پیوست ... و فزع او مشاهدت کرد، آن گاه ندامت سود ندارد. (کلیله و دمنه ). آن گاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه ). آن گاه خود گیر که این معانی هیچ نیستی . (کلیله و دمنه ). خیمه ٔ سلطنت آن گاه فضای درویش . رجوع به آن گاه و این گاه شود.
|| گاه با مبهمات (چند و هر چند و چندین و همان آید) و معنی زمان دهد :
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن .
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بره چندگاه .
بتوران زمین گر فرستی مرا
نیایش کنم پیش یزدان ترا
فرستم به هرسال من باژ و ساو
به پیش تو زآنچم بود توش و تاو
به هر چند گاهی ببندم کمر
بیایم بببینم رخ تاجور.
اگرتان ببیند چنین گل بدست
کند برزمین تان همان گاه پست .
همی رفت با او همیدون براه
بر او راز بگشاد تا چندگاه .
دگر گفت با دل که از چندگاه
شدم من بدین مرز جویای شاه .
فرستاده آمد ز کاوس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه .
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمدبرین نیز یک چند گاه .
بر آن نیز بگذشت یک چند گاه
گران شد ز کودک فرنگیس ماه .
بچند گاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر.
به تبه کردن ره غرّه چه بایست شدن
تبر و تیشه چه بایست زدن چندین گاه .
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه .
هرگاه اصل بدست آمد کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی ). هر کس ... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت . (تاریخ بیهقی ).این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم . (تاریخ بیهقی ). هرگاه که ملک هنرهای من می بیند بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه ). هرگاه که یکی از آن (طبایع) در حرکت آید زهری قاتل ... باشد. (کلیله و دمنه ). هرگاه که دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله و دمنه ).هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی . (کلیله و دمنه ). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه ). او را بخانه ٔ خویش آورد و چندین گاه مهمان او بود. (قصص الانبیاء ص 60). همان گاه . همین گاه . || زمانی مکرر شود، گاه گاه : گاه گاهی ، و معنی کم و بیش ، دور و نزدیک ، وقتی دون وقتی دهد، زمانی دون زمانی ، قلیلی از ازمنه . ندرةً، بعض اوقات :
دولت مسعود خواجه گاه گاهی سرکشید
تا نگویی خواجه ٔ فرخنده از عمداکند.
آخر کم از آنکه گاه گاهی .
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
و مخفف آن گه گه است . رجوع به گه گه و گاه گاه و گاه گاهی شود. || (پسوند) زمانی به کلمه ٔ (فارسی و عربی ) پیوندد و معنی مکان و جای دهد: اضاة؛ استادنگاه آب . (منتهی الارب ). ارب الدابة مربطها؛ لازم گرفت ستور، بستنگاه خود را. (منتهی الارب ) : به ری آمد [ ذوالیمینین ] و آنجا لشکرگاه بزد. (ترجمه ٔ طبری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 511). از جای خود تا جنگ گاه بدید. (ترجمه ٔ طبری ایضاً 225). و هرثمه بزورق خویش بیامد با خاصگان خویش بجای وعده گاه . (ترجمه ٔ طبری ایضاً ص 515).
یکی شارسانی برآورد شاه [ لهراسب ]
پس از برزن و گوی و بازارگاه .
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه گاه .
وزآن پس بیامد [ گودرز ] به سالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن (ترکان )نگاه .
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمد بر این نیز یک چندگاه .
فکند آن تن شاه بچه بخاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک .
به کاخ اندرآمد سرافراز شاه
نشست اندرآن نامور بارگاه .
قصد شکارگاه کردم . (تاریخ بیهقی ). با تعبیه ٔ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم . (تاریخ بیهقی ). و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن . (قابوسنامه ). و در قرارگاه رحم آرام گیرد. (قصص الانبیاء ص 11).
تو دادی مرا پایگاه بلند
توام دست گیر اندری پای بند.
ز هر پایگاهی که والابود
هنرمند را پایه بالا بود.
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد راپایگاه .
ز بر سختن کوه تا برگ کاه
شناسد همه چیز را پایگاه .
ز گرمی که چون برق پیمود راه
نشد گرمی خوابش از خوابگاه .
دلش چون شدی سیر از این دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه .
بدان داوری دستگاهی نداشت
به آئین خود برگ راهی نداشت .
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز یابد در آن رخنه راه .
تعجب روا نیست در راه او
نیاید جز او در نظرگاه او.
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه .
از این سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.
در آن دایره گردش راه او
نمود از سر او قدم گاه او.
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه .
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن .
مرا هست پیش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو.
ارسطو به دلگرمی پادشاه
برافزود بر هر یکی پایگاه .
عروسانه بر شد بر آن جلوه گاه
پرندی سیه بسته برگرد ماه .
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید.
امیدم چنان است ازین بارگاه
که چون من شوم دور از این کارگاه .
زیرآن تخت پادشاهی تاخت
بفراغت نشستگاهی ساخت .
درزد آتش به هر یکی ناگاه
معنی آن شد که کردش آتشگاه .
وز پی آنکه در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه .
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه .
معنبر شد از گرد او صیدگاه .
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم .
همان چاره دید آن خردمند شاه
که آن بند بردارد از بندگاه .
بهر بیمگاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند.
سرین گوزن و کفلگاه گور
به پهلوی شیران درآورده زور.
چو ملک عجم رام شد شاه را
بملک عرب راند بنگاه را.
دو پروانه بینم درین طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه .
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه .
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر گردد تباه .
کفل گاه شیران برآرم بداغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ .
چرا خوش نرانم بدان صیدگاه
که بی دود ابر است و بی گرد راه .
چوشه دید کآن کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز.
بفرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوشدارو بر آن زخم گاه .
یزکها نشاند بر پاسگاه .
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه .
رهش بر گذرگاه دربند بود.
خدا داد ما را چنین دستگاه .
زمین عجم گورگاه کی است
درو پای بیگانه وحشی پی است .
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ .
همه همگروهه براه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند.
هر آن مال کآید درین دستگاه
بر آن خفته دان تند ماری سیاه .
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد بر برگ راه .
چنان رایتی را بناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه .
چو پرگار گردون برآن نقطه گاه
بپای پرستش بپیمود راه .
علف گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید در اوست .
چو آتش فروکشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه .
کمین گاه دزدان شد این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله .
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید بسر.
چنان خور تر و خشک این خوردگاه
که اندازه ٔ طبعداری نگاه .
هزیمت پذیر از دگر حربگاه
نباید که یابد در آن حرب راه .
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند بر خود ایمن گذرگاه را.
چو کارش ز دشمن بجان آمده
به درگاه شاه جهان آمده .
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس .
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند.
وگرنه یکی ترک رومی کلاه
بهند و بچین کی زدی بارگاه .
در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چیزی تراش .
بهر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی .
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیده ٔ کس نماند نهان .
چه بودی که در خلد آن بزمگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه .
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر بپیچی ز راه .
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
بفحلان نخجیر یابند راه .
غنیمت نگنجید در عرضگاه .
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پورهم پشت با او براه .
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشک به تا گلو گاه تر.
ببازی نپیماید این راه را
نگه دارد از دزد بنگاه را.
همایون تر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه .
کمین برگذرگاه رنگ آورند
تنی چند زنگی بچنک آورند.
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه .
پدید آمد آرامگاهی ز دور
چنان کز شب تیره تابنده هور.
خروش رحیل آمد از کوچگاه
بنخجیر خواهد شدن مهد شاه .
تا نبینندشان بر آن سر راه
دور گشتند از آن فراخیگاه .
همایون کن تاج و گاه و سریر
فرود آمد از تاجگاه و سریر.
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت .
وز آنجا ببابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه .
پس آن گاه زد بوسه بردست شاه
بمالیدش انگشت بر نبض گاه .
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.
بدان تا دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت .
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عال عنان .
که داند که بیرون از این جلوه گاه
کجا میکند جلوه خورشید و ماه .
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه .
خواست تا پای در ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد.
خوشتر از صد نگار خانه ٔ چین
نقش آن کارگاه دست گزین .
پرگرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا بجلوه گاه عروس .
آمدم از نشاطگاه برون
بود یک یک ستاره بر گردون .
اول شب نظاره گاهم بود
و آخر شب هم آشیانم بود.
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.
بود در روضه گاه آن بستان
چمنی بر کنار سروستان .
آمدند آن بتان خرگاهی
حوض دیدند و ماه با ماهی .
ندارد کسی سوگ در حربگاه .
جهان گرچه آرامگاه خوش است
شتابنده را نعل در آتش است .
بتاراجگاهش درآمد دلیر.
درآمد به پائین آن تختگاه .
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه .
که کس را نبود آن چنان دستگاه .
کمرگاه زیبا عروسی بدست .
صنم خانه ای در نظرگاه دید.
زدش بر کتف گاه و بردش ز جای .
به خشم آورند اندرآن حربگاه .
گرین اوفتادی در آن رزمگاه .
برون آمد از موکب و قلبگاه .
فروماند خسرو در آن سایه گاه .
سران جهان دید در پیشگاه .
ببین تا ترا سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست .
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه .
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه .
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند میکرد یاد.
وگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه .
بر آن قرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند.
چهل روز رفتند از اینگونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه .
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی درافکن بدین موج گاه .
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از این کوچ گاه .
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش .
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکاراشدن .
دد و دام را شیراز آن است شاه
که مهمان نواز است در صیدگاه .
مگر خوابگاهی بدست آورم
که جاوید در وی نشست آورم .
سراندیب را کار بر هم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم .
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
ز ریگ سیه تا به آب سیاه .
چو لختی در آن دست پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه .
سکندر در آن داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت .
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه .
به آرامگاه آمدند [ دولشکر ] از نبرد
زتن زخم شستند و از روی گرد.
شهر شابورم تولدگاه بود
در حرمگاه رضا ام راه بود.
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل .
بنوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حساب گاه قیامت .
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه .
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست .
ترا بکوی اجل هم قرار خواهد بود
قرارگاه تو دارالقرار خواهدبود.
گذرگاه قرآن و پند است گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش .
هزاربار چراگاه بهتر از میدان . (گلستان سعدی ).
ز خیل و چراگاه پرسیده ای
بخدای اگر بدردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی .
نه فراغت نشستن ، نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم .
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه .
مذهب اگر عاشقی است ، سنّت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن .
گر از فتنه آمد کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه .
در شکارگاهی صید کباب میکرد.
... و درختی در این وادی زیارت گاه است . (گلستان سعدی ). مردان دلاور ازکمینگاه برجستند. (گلستان سعدی ). اکنون بقصاص گاهش میبرند. (گلستان سعدی ). و هر دم بتفرجگاهی از نعم دنیا متمتع گردد. (گلستان سعدی ).
چه خطا ز بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داری .
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهی گاه خالی خروش .
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست .
بمعنی توان کرد دعوی درست
دم بیقدم تکیه گاهیست سست .
لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدیگر بدرند.
گر مسلمانی رفیقا دیر وزنّارت چراست ؟
شهوت آتشگاه جان است و هوا زنار دل .
از طرف بخارا بطرف لشکرگاه امیربیان میروم . (انیس الطالبین ص 207 نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ): بعد از آن پروازگاه آن مرغ راجز حضرت اﷲ کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ).
انس می گیرم بمردم پر بیابانی نیم
هم وثاق شعله ام آرامگاهم آتش است .
آن کشتی ام که بر زبر بحر شعله موج
آشوبگاه موجه ٔ طوفانش معبر است .
دهید مژده به زردشت که آتشین رویی
دلی نماند که آن را نساخت آتشگاه .
غنچه را صندوق می چیند بطاق شاخسار
گل حرمگاه عروس حسن را گنجینه است .
و از این قبیل است : آب گاه ، آبشگاه ، آفتاب گاه ، آرایشگاه ، آزمایشگاه ، آسایشگاه ، آمارگاه ، (حسابداری ، اداره ٔ محاسبات ). آماجگاه ، آموزشگاه ، آوردگاه . اردوگاه ، اسارت گاه ، استراحت گاه ، اقامت گاه ، الفنج گاه ، امیدگاه ، ایستگاه ، ایستادن گاه . باجگاه ، بازارگاه ، بازگشتن گاه ، باژگاه ، باشگاه ، بریدن گاه ، (مشدَح ). بزن گاه ، بستن گاه ، (مربط). بسمل گاه ، بغل گاه ، بوسه گاه ، بندگاه . (مفصل ). پاگاه ، پالش گاه ، پالایشگاه ، پرتگاه ، پرستش گاه ، پرسش گاه ، پناه گاه ، پیش گاه ، پیوندگاه ، (مفصل ). پیکارگاه . تماشاگاه ، تهمت گاه ، تبعیدگاه ، تیمارگاه ، تعمیرگاه . جگرگاه ،جولان گاه ، جوله گاه . حاجت گاه ، حواله گاه ، حجامت گاه ، حجله گاه . چاره گاه ، چگاوه گاه . خارش گاه ، ختنه گاه ، خرده گاه ، (رسغ). خفتن گاه ، خوردنگاه ، خورنگاه ، (خورنق ). خرمن گاه . دادگاه ، دانشگاه ، دامگاه ، دیوگاه ، درمانگاه ، دمگاه ، (جای دم آهنگران ). ددگاه ، دیدگاه ، دیوانگاه ، دزدگاه ، دمیدنگاه ، درسگاه ، دیدگاه ، دخمه گاه . رامشگاه ،رستنگاه ، روگاه ، روئیدنگاه . زادگاه ، زایشگاه ، زیارتگاه ، زخمگاه ، زیرگاه . سایه گاه . ستایشگاه ، (شریطه ). سجده گاه ، ستورگاه ، سیخگاه ، سروگاه ، سیرگاه ، سرین گاه ، سیاست گاه . شرمگاه ، شعرگاه ، شیرخوارگاه ، شهرگاه . طفره گاه ، طهارتگاه . عبادتگاه ، عیشگاه ، عشرتگاه ، عرضگاه (سپاه )، غلغلیجگاه . فرودگاه ، فروشگاه ، فرودآمدنگاه ، فسیله گاه . قتلگاه ، قافله گاه ، قفاگاه . کشتنگاه ، کریزگاه (تولکگاه )، کاوش گاه ، کاروانگاه ، کشتارگاه ، کاسه گاه . کمرگاه . گردشگاه ، گرده گاه . لغزشگاه ، لنگرگاه . مصافگاه ، منادیگا، مغلگاه . ناوردگاه ، نشیمنگاه ، نمایشگاه ، نهاله گاه ، نهانگاه ، نهفتن گاه ، نمازگاه ، (مصلی ). نزهتگاه ، نقبگاه ، نافگاه ، ورزشگاه ، وداع گاه . || این کلمه گاه با اسم مکان (فارسی و عربی ) مرکب شود، در این صورت بعضی آن را نوعی زینت و برخی تأکیددانند : مأوی گاه مخفف آن مأوی گه : گفت چون به منحرگاه آمدی و قربانی کردی خواستهای نفسانی را قربانی کردی گفتا نه . (هجویری ). جهد کن تا سخن بجای گاه گویی که سخن نه برجای گاه اگر چه خوب باشد زشت نماید. (قابوسنامه ).
اگر رجوع بدین درنیاورم چه کنم
که در زمانه جز آنم نماند مرجعگاه .
مأوی گه جیفه ٔ حسودت
جز سینه ٔ کرکسان مبینام .
وآن وشاقان بپاسداری شاه
بر در غار کرده منزل گاه .
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی از بهر خود ساخته .
نهانخانه ٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود.
روان کرد مرکب به میعادگاه .
به نزدیک تختش وطنگاه داد.
دم اژدها شد وطن گاه او.
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بدین قلعه گاه .
ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس .
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس نداده ست دیگر نشان .
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود.
غریبان گریزند از این جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه .
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور.
و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هرکدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرةالاولیاء عطار). نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی ، سجاده بازمی افکند و دو رکعت نماز میکرد. (تذکرةالاولیاء عطار). و گفت به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا به دست نیاز نکوفتم نگشادند و به همه زبانها بار خواستم تا به زبان اندوه بار نخواستم بار ندادند، تا به قدم دل نرفتم به منزل گاه عزت نرسیدم . (تذکرةالاولیاء عطار). طفل به نادانی خواهد که بدان جایگاه رود. (گلستان سعدی ). پایگاهی منیع است و جای گاهی رفیع. (گلستان سعدی ). بمشقت بسیار از آن جایگاه خلاصی یافت . (گلستان سعدی ).
در کس نمی گشایم که بخاطرم درآید
تو در اندرون جان آی که جای گاه داری .
چو غنچه سوی مکتب گاهم آهنگ
بغل بر جزو دلتنگی بصد رنگ .
ناقه را میراند سوی منزلگاه خویش
ساربان در ره حدی میگفت و مجنون می گریست .
|| به بعضی کلمات ملحق شود و مجموع آن اسم علم (اسم مکان ) باشد: گازرگاه ، شیرگاه ، قتل گاه ، (در کربلا اسم محلی ) قدمگاه ، (اسم محل در خراسان ). درخونگاه . (محله ای بطهران ).