گازری
لغتنامه دهخدا
گازری . [ زُ / زَ ] (حامص ) رخت شویی . کار گازر. شغل گازر. قصارت . (دهار). قصار. (منتهی الارب ) :
گازری از بهر چه دعوی کنی
چون که نشویی خود دستار خویش .
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است .
وآنگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ .
صلح جدا کن ز جنگ زانکه نه نیکو بود
دستگه شیشه گر، پایگه گازری .
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه ٔ خورشید و مسیحا یکیست .
|| (ص نسبی ) کنایه ٔ ازسفید :
تیره روز ما سفیدی یابد از آن کس که او
دلق شب را جیب نیلی کرد و دامن گازری .
گازری از بهر چه دعوی کنی
چون که نشویی خود دستار خویش .
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است .
وآنگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ .
صلح جدا کن ز جنگ زانکه نه نیکو بود
دستگه شیشه گر، پایگه گازری .
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه ٔ خورشید و مسیحا یکیست .
|| (ص نسبی ) کنایه ٔ ازسفید :
تیره روز ما سفیدی یابد از آن کس که او
دلق شب را جیب نیلی کرد و دامن گازری .