گاز
لغتنامه دهخدا
گاز.(اِ) مقراض بریدن طلا و نقره . مقراض . (صراح ). مقراض موچنه . مقراض کاغذ: مفرض و مفراض ، گاز که بدان آهن وسیم و زر تراشند. قِطاع . (منتهی الارب ) :
و یا چو گوشه و دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف از او به گاز جدا.
گر چنویک صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.
چون در بزیر پاره ٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم .
زر کانی کی روایی بیند ازروی کمال
تا تف و تابی نبیند زآتش و خایسک و گاز.
تو که دربند حرص و آز شدی
همچو زر در دهان گاز شدی .
نقش بت و نام شاه برخود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن .
دوش گرفتم بگاز نیمه ٔ دینار تو
چشم توبا زلف گفت زلف تو در تاب شد.
وگر خرده ای زر ز دندان گاز
بیفتد بشمعش بجویند باز.
از طعنه ٔ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
|| آلتی باشد که نعلبندان را به کار آید بر طریق مقراض به قاف و صاد معجمه و عرب مفرص گوید به فا و صاد غیرمعجم . (صحاح الفرس ). برای کشیدن میخ از چیزی آهنگران را نیز به کار است و برای کشیدن دندان نیزچون کلبتین . آلت آهنین که میخ از تخته بدان بیرون کشند و دندان برآرند از لثه . گاز انبر. قیچی . قسمی گازانبر :
به لیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه به انبر بریده کیربه گاز.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرمبه
دندانْش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه .
شوم چنگال چو نشبیل خود از مال یتیم
نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز.
نتواند کسیش برد به قهر
نتواند کسش برید به گاز.
آن کز دهانه ٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زربخت او هیچ نکنی تو کیمیائی .
رفت آنک از پی یک خردگی چشم امل
باز کرده دهن از حرص چو گازش بیند.
|| گل گیر شمع. آلتی است آهنین که سر شمع را بدان میگرفته اند :
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن بسوز و گداز.
چو شمع چندان بسر دهد همه تن
چو سر شود همه تن سر جدا کنند به گاز.
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند به گاز.
پایم از خطه ٔ فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز.
نی نی اگر چوشمعی دم درزنم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم .
سر باززن چو شمع به گازی فرید را
گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو.
تا ز بنگه رسید خواجه فراز
شمع رادید در میان دو گاز.
شمعهایی را دید در میان دو گاز.
شمعهایی بدست شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه .
|| ناخن پیرای . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن پر عقاب کند.
|| دندان . (برهان ). || دندان نیش که دندان شتر گویند، ناب . (غیاث ) (جهانگیری ) (آنندراج ) :
عجب نبود گر از تأثیر عدلش
همه تریاک بارد گاز ارقم .
|| عضوی را به دندان گرفتن . (آنندراج ). عضوی را به دندان گرفتن و خاییدن . (از برهان ) . عمل فشردن دو رده ٔ دندان بر چیزی بقصد جدا کردن یا الم رسانیدن .
آن صنم را ز گاز و ازنشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج .
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کناره ٔ لعلت نشان ماست .
بر لبش بین که ز گازم اثر است
اثر گاز بر آن لب چه خوش است .
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش .
بنده ٔ دندان خویشم گو بگاز
نقش یاسین کردبر بازوی من .
لب گل را بگاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن .
ز بس کز گاز نیلش درکشیدی
ز برگ گل بنفشه بردمیدی .
دهد خبر که پشیمانم از جدایی خویش
دو پشت دست به صد گاز برگزیده ٔ من .
- به گاز کردن . به دندان زدن . بادندان گزیدن : دو سه دندانه دیدند آنها نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. شاه بگازکرد. دانه ای سخت دید. (نوروزنامه ).
- به گاز گرفتن ؛ دندان گرفتن :
بهم هر دو منقار برده فراز (کبوتر نر و ماده )
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
گر قناعت کنی بشکّر وقند
گاز میگیر و بوسه در می بند.
- به گاز گزیدن ؛ گزیدن به دندان :
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سرانگشت خود گزند به گاز.
- سر کس به گاز آوردن ؛ سر وی را بریدن . کشتن :
گر این مرد را سر به گاز آوری
بدین مرز رنج دراز آوری .
مگر بخت گم گشته بازآوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم .
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را به گاز آوری .
سر دشمنان تو بادا به گاز
بریده چنان چون سران گراز.
که تا کینه ٔ شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم .
گرایدون که تازانه بازآورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم .
مگر سر دهم تا سر خوشنواز
به مردی ز تخت اندرآرم بگاز.
- سرکسی به گاز آمدن یا اندرآمدن ؛ سر وی بریده شدن . نزدیک به مرگ شدن :
برو نیز بگذشت روز دراز
سر تاجدار اندرآمد به گاز.
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن برین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمده ست
سر بخت ترکان به گاز آمده ست .
برو [ بر فریدون ] خوبرویان گشادند راز
مگر کاژدها را سرآید بگاز.
- گاز زدن ؛ دندان زدن .
- امثال :
گران گاز بمعنی دندان گرد و گران فروش .
|| گزیدگی . عضة. لسع. لدغ : وگر بر زخم هوام کنی منفعت دارد [ افرفیون را ] و نیز گاز سگ غیر کلب الکلب [ ک َ ل ِ ]. (الابنیه عن حقایق الادویه ). و خاکستر وی [ خاکستر سرطان ] گاز کلب الکلب را نیک باشد. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
دست زی می بر و برنه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و برنه به دل اعدا گاز.
|| لگد بود و سیلی :
همی نبارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
|| آلتی که نجاران و هیزم شکنان لای چوب و کنده جای دهند. (فرهنگ فارسی معین ).
- || در میان کسی جای گرفتن ؛ جای دادن :
در میان حلقه ٔ پاکان حق
خویشتن را کی تواند کرد گاز.
و یا چو گوشه و دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف از او به گاز جدا.
گر چنویک صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.
چون در بزیر پاره ٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم .
زر کانی کی روایی بیند ازروی کمال
تا تف و تابی نبیند زآتش و خایسک و گاز.
تو که دربند حرص و آز شدی
همچو زر در دهان گاز شدی .
نقش بت و نام شاه برخود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن .
دوش گرفتم بگاز نیمه ٔ دینار تو
چشم توبا زلف گفت زلف تو در تاب شد.
وگر خرده ای زر ز دندان گاز
بیفتد بشمعش بجویند باز.
از طعنه ٔ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
|| آلتی باشد که نعلبندان را به کار آید بر طریق مقراض به قاف و صاد معجمه و عرب مفرص گوید به فا و صاد غیرمعجم . (صحاح الفرس ). برای کشیدن میخ از چیزی آهنگران را نیز به کار است و برای کشیدن دندان نیزچون کلبتین . آلت آهنین که میخ از تخته بدان بیرون کشند و دندان برآرند از لثه . گاز انبر. قیچی . قسمی گازانبر :
به لیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه به انبر بریده کیربه گاز.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرمبه
دندانْش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه .
شوم چنگال چو نشبیل خود از مال یتیم
نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز.
نتواند کسیش برد به قهر
نتواند کسش برید به گاز.
آن کز دهانه ٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زربخت او هیچ نکنی تو کیمیائی .
رفت آنک از پی یک خردگی چشم امل
باز کرده دهن از حرص چو گازش بیند.
|| گل گیر شمع. آلتی است آهنین که سر شمع را بدان میگرفته اند :
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن بسوز و گداز.
چو شمع چندان بسر دهد همه تن
چو سر شود همه تن سر جدا کنند به گاز.
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند به گاز.
پایم از خطه ٔ فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز.
نی نی اگر چوشمعی دم درزنم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم .
سر باززن چو شمع به گازی فرید را
گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو.
تا ز بنگه رسید خواجه فراز
شمع رادید در میان دو گاز.
شمعهایی را دید در میان دو گاز.
شمعهایی بدست شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه .
|| ناخن پیرای . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن پر عقاب کند.
|| دندان . (برهان ). || دندان نیش که دندان شتر گویند، ناب . (غیاث ) (جهانگیری ) (آنندراج ) :
عجب نبود گر از تأثیر عدلش
همه تریاک بارد گاز ارقم .
|| عضوی را به دندان گرفتن . (آنندراج ). عضوی را به دندان گرفتن و خاییدن . (از برهان ) . عمل فشردن دو رده ٔ دندان بر چیزی بقصد جدا کردن یا الم رسانیدن .
آن صنم را ز گاز و ازنشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج .
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کناره ٔ لعلت نشان ماست .
بر لبش بین که ز گازم اثر است
اثر گاز بر آن لب چه خوش است .
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش .
بنده ٔ دندان خویشم گو بگاز
نقش یاسین کردبر بازوی من .
لب گل را بگاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن .
ز بس کز گاز نیلش درکشیدی
ز برگ گل بنفشه بردمیدی .
دهد خبر که پشیمانم از جدایی خویش
دو پشت دست به صد گاز برگزیده ٔ من .
- به گاز کردن . به دندان زدن . بادندان گزیدن : دو سه دندانه دیدند آنها نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. شاه بگازکرد. دانه ای سخت دید. (نوروزنامه ).
- به گاز گرفتن ؛ دندان گرفتن :
بهم هر دو منقار برده فراز (کبوتر نر و ماده )
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
گر قناعت کنی بشکّر وقند
گاز میگیر و بوسه در می بند.
- به گاز گزیدن ؛ گزیدن به دندان :
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سرانگشت خود گزند به گاز.
- سر کس به گاز آوردن ؛ سر وی را بریدن . کشتن :
گر این مرد را سر به گاز آوری
بدین مرز رنج دراز آوری .
مگر بخت گم گشته بازآوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم .
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را به گاز آوری .
سر دشمنان تو بادا به گاز
بریده چنان چون سران گراز.
که تا کینه ٔ شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم .
گرایدون که تازانه بازآورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم .
مگر سر دهم تا سر خوشنواز
به مردی ز تخت اندرآرم بگاز.
- سرکسی به گاز آمدن یا اندرآمدن ؛ سر وی بریده شدن . نزدیک به مرگ شدن :
برو نیز بگذشت روز دراز
سر تاجدار اندرآمد به گاز.
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن برین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمده ست
سر بخت ترکان به گاز آمده ست .
برو [ بر فریدون ] خوبرویان گشادند راز
مگر کاژدها را سرآید بگاز.
- گاز زدن ؛ دندان زدن .
- امثال :
گران گاز بمعنی دندان گرد و گران فروش .
|| گزیدگی . عضة. لسع. لدغ : وگر بر زخم هوام کنی منفعت دارد [ افرفیون را ] و نیز گاز سگ غیر کلب الکلب [ ک َ ل ِ ]. (الابنیه عن حقایق الادویه ). و خاکستر وی [ خاکستر سرطان ] گاز کلب الکلب را نیک باشد. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
دست زی می بر و برنه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و برنه به دل اعدا گاز.
|| لگد بود و سیلی :
همی نبارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
|| آلتی که نجاران و هیزم شکنان لای چوب و کنده جای دهند. (فرهنگ فارسی معین ).
- || در میان کسی جای گرفتن ؛ جای دادن :
در میان حلقه ٔ پاکان حق
خویشتن را کی تواند کرد گاز.