گار
لغتنامه دهخدا
گار. (پسوند) اِفاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه ) کند وقتی که به ریشه ٔ فعل که معادل با مفرد امر حاضر است درآید :
آمرزگار:
گناه من ارنامدی در شمار
ترا نام کی بودی آمرزگار.
دعا را به آمرزش آور بکار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار.
جزین کاعتمادم به یاری تست
امیدم به آمرزگاری تست .
آموزگار:
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار.
شنیدم کزین دور آموزگار
سرآمد تویی بر همه روزگار.
صحبت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردی و شد روزگار.
آمیزگار:
نگهدار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بدره کند چون خودش .
در خلوت با خاصان گشاده رو، خوشخو و آمیزگار اولیتر. (سعدی مجالس ).
پرهیزگار:
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار.
چو زن دید کاستاد پرهیزگار
ز کافور او گشت کافورخوار.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
وگر خنده رویست و آمیزگار
عفیفش ندارند و پرهیزگار.
سازگار:
به چشم وفا سازگار آمدش .
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.
خداترس را سازگار است بخت
بود ناخداترس را کار سخت .
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین .
دف و چنگ با یکدیگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سپوزگار.
ناپرهیزگار:
بس ملامتها که خواهد برد نفس نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار.
ناسازگار:
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار.
|| گار، در آخر اسم ذات یا صفت به جای موصوف ملحق شود و معانی مختلف پذیرد :
خداوندگار، خندگار:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
رضا ده به فرمان حق بنده وار
که چون او نبینی خداوندگار.
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود.
به نادانی از بندگان سرکشند
خداوندگاران قلم درکشند.
زهی بندگان خداوندگار.
روزگار:
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار.
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار.
راستی خواهی به بازی صرف کردم روزگار.
کامگار:
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار.
|| به آخر اسم معنی (فارسی و عربی ) ملحق شود، نیز افاده ٔ فاعلیت کند:
پیروزگار.
ترسگار:
گرفتند لختی در آنجا قرار
ز میل محیطی همه ترسگار.
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زآن کسی کو بود ترسگار.
خندگار. خونگار. خوندگار.
طلبگار:
طلبگار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید.
مددگار:
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددگارش .
یادگار:
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد از کیان یادگار.
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاد دار.
ز کیخسروان تخت را یادگار.
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدرمانده یادگار مرا.
هرآنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاید ببار.
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاد دار.
سعدی اگر فعل نیک از تو بیاید همی
بد نبود نام نیک از عقبت یادگار.
|| در آخر مصدر مرخم (معادل سوم شخص مفرد ماضی ) درآید و افاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه ) کند :
آفریدگار: از آفریدگار خویش کناره میگیرد. (قصص الانبیاء ص 133).
- پذرفتگار، پذیرفتگار :
برون شد وزیر از بر شهر ما
ز شه گفته را گشت پذرفتگار.
پروردگار:
اگر ویژه پروردگار من است .
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار.
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار.
الهاقادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا.
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گنه کاری امیدوار.
رستگار:
خزینه که با تست بر تست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار.
ز گرد زمین رستگارش کنم .
کردگار:
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار.
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار.
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
و همچنین آموختگار، خواستگار، رفتگار، فریفتگار. ماندگار، نمودگار.
|| علامت نعت مفعولی : آفریدگار (مخصوصاً در تداول عامه ): آفریدگاری در خانه نیست بمعنی آفریده ای ، احدی ، دیاری . رجوع به آفریدگار شود. || نشانه ٔ لیاقت : ماندگار، ماندنی . رفتگار، رفتنی . || مؤلف غیاث بنقل از جواهر الحروف آرد: « (گار) بمعنی سبب چون روزگار بمعنی سبب روز و شب و یادگار بمعنی سبب به یاد آمدن کسی » (غیاث ). و آنندراج نیز همین قول راآورده است . و احتیاجی بدین تکلف نیست .
آمرزگار:
گناه من ارنامدی در شمار
ترا نام کی بودی آمرزگار.
دعا را به آمرزش آور بکار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار.
جزین کاعتمادم به یاری تست
امیدم به آمرزگاری تست .
آموزگار:
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار.
شنیدم کزین دور آموزگار
سرآمد تویی بر همه روزگار.
صحبت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردی و شد روزگار.
آمیزگار:
نگهدار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بدره کند چون خودش .
در خلوت با خاصان گشاده رو، خوشخو و آمیزگار اولیتر. (سعدی مجالس ).
پرهیزگار:
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار.
چو زن دید کاستاد پرهیزگار
ز کافور او گشت کافورخوار.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
وگر خنده رویست و آمیزگار
عفیفش ندارند و پرهیزگار.
سازگار:
به چشم وفا سازگار آمدش .
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.
خداترس را سازگار است بخت
بود ناخداترس را کار سخت .
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین .
دف و چنگ با یکدیگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سپوزگار.
ناپرهیزگار:
بس ملامتها که خواهد برد نفس نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار.
ناسازگار:
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار.
|| گار، در آخر اسم ذات یا صفت به جای موصوف ملحق شود و معانی مختلف پذیرد :
خداوندگار، خندگار:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
رضا ده به فرمان حق بنده وار
که چون او نبینی خداوندگار.
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود.
به نادانی از بندگان سرکشند
خداوندگاران قلم درکشند.
زهی بندگان خداوندگار.
روزگار:
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار.
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار.
راستی خواهی به بازی صرف کردم روزگار.
کامگار:
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار.
|| به آخر اسم معنی (فارسی و عربی ) ملحق شود، نیز افاده ٔ فاعلیت کند:
پیروزگار.
ترسگار:
گرفتند لختی در آنجا قرار
ز میل محیطی همه ترسگار.
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زآن کسی کو بود ترسگار.
خندگار. خونگار. خوندگار.
طلبگار:
طلبگار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید.
مددگار:
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددگارش .
یادگار:
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد از کیان یادگار.
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاد دار.
ز کیخسروان تخت را یادگار.
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدرمانده یادگار مرا.
هرآنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاید ببار.
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاد دار.
سعدی اگر فعل نیک از تو بیاید همی
بد نبود نام نیک از عقبت یادگار.
|| در آخر مصدر مرخم (معادل سوم شخص مفرد ماضی ) درآید و افاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه ) کند :
آفریدگار: از آفریدگار خویش کناره میگیرد. (قصص الانبیاء ص 133).
- پذرفتگار، پذیرفتگار :
برون شد وزیر از بر شهر ما
ز شه گفته را گشت پذرفتگار.
پروردگار:
اگر ویژه پروردگار من است .
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار.
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار.
الهاقادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا.
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گنه کاری امیدوار.
رستگار:
خزینه که با تست بر تست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار.
ز گرد زمین رستگارش کنم .
کردگار:
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار.
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار.
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
و همچنین آموختگار، خواستگار، رفتگار، فریفتگار. ماندگار، نمودگار.
|| علامت نعت مفعولی : آفریدگار (مخصوصاً در تداول عامه ): آفریدگاری در خانه نیست بمعنی آفریده ای ، احدی ، دیاری . رجوع به آفریدگار شود. || نشانه ٔ لیاقت : ماندگار، ماندنی . رفتگار، رفتنی . || مؤلف غیاث بنقل از جواهر الحروف آرد: « (گار) بمعنی سبب چون روزگار بمعنی سبب روز و شب و یادگار بمعنی سبب به یاد آمدن کسی » (غیاث ). و آنندراج نیز همین قول راآورده است . و احتیاجی بدین تکلف نیست .