کیمیا کردن
لغتنامه دهخدا
کیمیا کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ناقصی را به مرتبه ٔ کمال رساندن :
اقبال شاه گوید من کیمیاگرم
کز خاک و گل به دولت او کیمیا کنم .
بینش ما از نظر بی ریا
کرد دل قلب مرا کیمیا.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی به ما کنند؟
|| حیلت ساختن . فسون کردن . مکر کردن . نیرنگ ساختن :
گفتم این عمر شهوت آلوده
چون در و چون شکر به هم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند ز هم جدا کردن ؟
رجوع به کیمیا شود.
اقبال شاه گوید من کیمیاگرم
کز خاک و گل به دولت او کیمیا کنم .
بینش ما از نظر بی ریا
کرد دل قلب مرا کیمیا.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی به ما کنند؟
|| حیلت ساختن . فسون کردن . مکر کردن . نیرنگ ساختن :
گفتم این عمر شهوت آلوده
چون در و چون شکر به هم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند ز هم جدا کردن ؟
رجوع به کیمیا شود.