کیمخت
لغتنامه دهخدا
کیمخت . [ م ُ ] (اِ) نوعی از پوست که به دباغت خاص پیرایند. فارسی است . (از منتهی الارب ). پوست کفل و ساغری اسب و خر است که به نوعی خاص دباغت کنند، و بعضی گویند کیمخت دانه هایی است که در آن پوست می باشد. (برهان ). چرمی است که از ساغری اسب و خر گیرند و دباغت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ) . زَرْغَب . (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء) (نصاب ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ). سختیان . پرنداخ . ساغری سوخته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
گه رزم دارند خفتان و ترگ
ز دندان ماهی و کیمخت کرگ .
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهره ٔ ماهیان خود و ترگ .
هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب .
جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
جز سیصدوسی دوبیتیی بد
کیمخت تو ماند از تو توفیر.
کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته .
صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش .
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من .
غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. (المضاف الی بدایع الازمان ).
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم .
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزن است و کیمخت گور.
فلک چندانکه دیگ خاک را پخت
نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت .
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم .
اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم
ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟
ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت
نمود صندل خاک از دم هوا کافور.
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت زسنجاب خوشتر است .
کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن
عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است .
از آن صددینار، موزه ٔ کیمخت و هر نوع چیزی خریدیم ... (انیس الطالبین ص 145). آن موزه ٔ کیمخت و هر چیزی که گرفته حاضر کن . (انیس الطالبین ص 145).
- کیمخت ماه ؛ کنایه از آسمان است ، و به عربی سماء خوانند. (برهان ). کنایه از آسمان است . (انجمن آرا). آسمان . (ناظم الاطباء) :
گندم گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه .
|| پوست ترنجیده (فارسی است ). (منتهی الارب ). پوست ترنجیده و درهم کشیده را نیز گویند. (برهان ). پوست دباغت شده ٔ چین دار. (ناظم الاطباء).
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
گه رزم دارند خفتان و ترگ
ز دندان ماهی و کیمخت کرگ .
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهره ٔ ماهیان خود و ترگ .
هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب .
جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
جز سیصدوسی دوبیتیی بد
کیمخت تو ماند از تو توفیر.
کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته .
صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش .
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من .
غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. (المضاف الی بدایع الازمان ).
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم .
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزن است و کیمخت گور.
فلک چندانکه دیگ خاک را پخت
نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت .
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم .
اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم
ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟
ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت
نمود صندل خاک از دم هوا کافور.
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت زسنجاب خوشتر است .
کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن
عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است .
از آن صددینار، موزه ٔ کیمخت و هر نوع چیزی خریدیم ... (انیس الطالبین ص 145). آن موزه ٔ کیمخت و هر چیزی که گرفته حاضر کن . (انیس الطالبین ص 145).
- کیمخت ماه ؛ کنایه از آسمان است ، و به عربی سماء خوانند. (برهان ). کنایه از آسمان است . (انجمن آرا). آسمان . (ناظم الاطباء) :
گندم گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه .
|| پوست ترنجیده (فارسی است ). (منتهی الارب ). پوست ترنجیده و درهم کشیده را نیز گویند. (برهان ). پوست دباغت شده ٔ چین دار. (ناظم الاطباء).