کیفر کشیدن
لغتنامه دهخدا
کیفر کشیدن . [ ک َ / ک ِ ف َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کیفر بردن . به جزای عمل خود رسیدن . مجازات یافتن . مکافات دیدن :
در فروبست آن زن و خر را کشید
شادمانه ، لاجرم کیفر کشید.
رجوع به کیفر بردن شود.
- کیفر از کسی کشیدن ؛ وی را به جزای عمل خود رساندن . مجازات کردن :
سپاس جهاندار بگذار ورنه
به کفران نعمت کشند از تو کیفر.
در فروبست آن زن و خر را کشید
شادمانه ، لاجرم کیفر کشید.
رجوع به کیفر بردن شود.
- کیفر از کسی کشیدن ؛ وی را به جزای عمل خود رساندن . مجازات کردن :
سپاس جهاندار بگذار ورنه
به کفران نعمت کشند از تو کیفر.