کوهسار
لغتنامه دهخدا
کوهسار. (اِ مرکب ) کوهساران . کوهستان . کهساره . کهستان . (آنندراج ). کوهساره . کشوری که در آن کوه بسیار باشد. (ناظم الاطباء). (از: کوه + سار، سر، پسوند مکان ) تحت لفظ به معنی ناحیه ٔ کوه . کوهستانی . کوهستان . ناحیه ای که در آن کوه باشد. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کهسار :
بیامد دمان سوی آن کوهسار
که افکنده ٔ خود کند خواستار.
بپرسید دیگر که بر کوهسار
یکی شارسان یافتم استوار.
دگر شارسان از بر کوهسار
سرای درنگ است و جای شمار.
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسد
اندرکشید حله به دشت و به کوهسار.
بر سر افکندی نهنگان را به خشت از قعر آب
سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار.
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار.
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار
وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار.
اندر پناه عدل تو هستند بی گزند
از چرغ و باز و شاهین ، کبکان کوهسار.
تا باغ زردروی شد از گشت روزگار
بر سر نهاد توده ٔ کافور کوهسار.
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر بازآمد و سر برکشید از کوهسار.
به کوهسار و بیابانی اندرآوردیم
جمازگان بیابان نورد که کوهان .
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین گشته کوهسار.
بیخ جهان عدل توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست میخ زمین کوهسار.
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری .
و رجوع به کهسار شود. || کوهستان (از فرهنگ فارسی معین ). || کوهپایه . (ناظم الاطباء).
بیامد دمان سوی آن کوهسار
که افکنده ٔ خود کند خواستار.
بپرسید دیگر که بر کوهسار
یکی شارسان یافتم استوار.
دگر شارسان از بر کوهسار
سرای درنگ است و جای شمار.
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسد
اندرکشید حله به دشت و به کوهسار.
بر سر افکندی نهنگان را به خشت از قعر آب
سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار.
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار.
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار
وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار.
اندر پناه عدل تو هستند بی گزند
از چرغ و باز و شاهین ، کبکان کوهسار.
تا باغ زردروی شد از گشت روزگار
بر سر نهاد توده ٔ کافور کوهسار.
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر بازآمد و سر برکشید از کوهسار.
به کوهسار و بیابانی اندرآوردیم
جمازگان بیابان نورد که کوهان .
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین گشته کوهسار.
بیخ جهان عدل توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست میخ زمین کوهسار.
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری .
و رجوع به کهسار شود. || کوهستان (از فرهنگ فارسی معین ). || کوهپایه . (ناظم الاطباء).