کوس زدن
لغتنامه دهخدا
کوس زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) کوس فروکوفتن . (فرهنگ فارسی معین ). آواز برآوردن از کوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوس نواختن . طبل کوفتن :
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
به کردار آتش از آنجا براند.
بزد کوس رویین و روزی بداد
بشد تا سر مرز ایران چو باد.
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای .
بزن کوس رویین و شیپور و نای
به کشمیر و کابل فراوان مپای .
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی .
گفتند سخت صواب است و روان کردند و کوس می زدند و حزم نگاه می داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). فرموده بود که کوس نباید زد. (تاریخ بیهقی ، ایضاً ص 79). اعیان و مقدمان را بخواندندو خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادندو کوس جنگ بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 348).
ای صاحبی که خطبه ٔ دولت به نام توست
کوس شهنشهی زده از طرف بام توست .
سلیمان است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس ((رَب ِّ هَب ْ لی )) می زنند از پیش میدانش .
به دولت کوس شاهی در جهان زد
به سلطانی علم بر هفت خوان زد.
آوازه ٔ وصال تو کوس ابد زده
مشاطه ٔجمال تو لطف ازل شده .
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی می زنم .
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت .
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه ٔ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت .
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
- کوس آسایش بزدن ؛ مانند شیپور راحت باش کشیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لشکر شاه رابدیدند و روز به آخر آمده بود کوس آسایش بزدند و بازگردیدند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ، یادداشت ایضاً).
- کوس لمن الملک زدن ؛ دعوی الوهیت کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خود را دارای قدرت و نیروی عظیم دیدن . اقتباسی از آیه ٔ شریفه ٔ: لمن الملک الیوم لله الواحد القهار . (از امثال و حکم ص 246) :
آن دلبر عیار اگریار منستی
کوس لمن الملک زدن کار منستی .
- امثال :
کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند .
کوس نادری هم بزنند بیدار نمی شود ؛ یعنی خوابش بسیار سنگین است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مرادف کوس برکشیدن . (آنندراج ). کنایه از کوچ کردن :
آن ساز نما که چون زنی کوس
خیزد ز جهان هزار افسوس .
و رجوع به کوس برکشیدن شود. || تنه زدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوش بر دوش یا پهلو به پهلو زدن . آسیب رساندن :
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس .
هنگام سحر ابر زند کوس همی
بر بید زند باد صبا کوس همی .
و رجوع به کوس شود.
- کوس زدن با کسی ؛ کنایه از دعوی برابری و همسری کردن و به مقابله ٔ حریف کردن و صف آراستن . (آنندراج ) :
رایت میمونت که شد چرخ تاب
کوس زده با علم آفتاب .
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
به کردار آتش از آنجا براند.
بزد کوس رویین و روزی بداد
بشد تا سر مرز ایران چو باد.
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای .
بزن کوس رویین و شیپور و نای
به کشمیر و کابل فراوان مپای .
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی .
گفتند سخت صواب است و روان کردند و کوس می زدند و حزم نگاه می داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). فرموده بود که کوس نباید زد. (تاریخ بیهقی ، ایضاً ص 79). اعیان و مقدمان را بخواندندو خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادندو کوس جنگ بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 348).
ای صاحبی که خطبه ٔ دولت به نام توست
کوس شهنشهی زده از طرف بام توست .
سلیمان است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس ((رَب ِّ هَب ْ لی )) می زنند از پیش میدانش .
به دولت کوس شاهی در جهان زد
به سلطانی علم بر هفت خوان زد.
آوازه ٔ وصال تو کوس ابد زده
مشاطه ٔجمال تو لطف ازل شده .
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی می زنم .
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت .
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه ٔ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت .
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
- کوس آسایش بزدن ؛ مانند شیپور راحت باش کشیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لشکر شاه رابدیدند و روز به آخر آمده بود کوس آسایش بزدند و بازگردیدند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ، یادداشت ایضاً).
- کوس لمن الملک زدن ؛ دعوی الوهیت کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خود را دارای قدرت و نیروی عظیم دیدن . اقتباسی از آیه ٔ شریفه ٔ: لمن الملک الیوم لله الواحد القهار . (از امثال و حکم ص 246) :
آن دلبر عیار اگریار منستی
کوس لمن الملک زدن کار منستی .
- امثال :
کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند .
کوس نادری هم بزنند بیدار نمی شود ؛ یعنی خوابش بسیار سنگین است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مرادف کوس برکشیدن . (آنندراج ). کنایه از کوچ کردن :
آن ساز نما که چون زنی کوس
خیزد ز جهان هزار افسوس .
و رجوع به کوس برکشیدن شود. || تنه زدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوش بر دوش یا پهلو به پهلو زدن . آسیب رساندن :
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس .
هنگام سحر ابر زند کوس همی
بر بید زند باد صبا کوس همی .
و رجوع به کوس شود.
- کوس زدن با کسی ؛ کنایه از دعوی برابری و همسری کردن و به مقابله ٔ حریف کردن و صف آراستن . (آنندراج ) :
رایت میمونت که شد چرخ تاب
کوس زده با علم آفتاب .