کوته کردن
لغتنامه دهخدا
کوته کردن . [ ت َه ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کوتاه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوتاه کردن شود.
- کوته کردن دست از چیزی ؛ از تصرف در آن خودداری کردن . احتراز کردن از مداخله ٔ در آن . دوری و اجتناب کردن از آن . دست کشیدن از آن :
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی .
ای حجت خراسان کوته کن
دست از هر ابلهی و سراوشانی .
می نماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم .
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نکنی در سر سودا که تو داری .
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز.
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم .
- کوته کردن دست کسی از چیزی ؛ او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن .دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن :
به بنده چه داده ست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو.
بدان را، ز بد دست کوته کنید
همه موبدان بر خرد ره کنید.
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم .
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان .
- کوته کردن زبان از حدیث و گفتار ؛ در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن . در آن باب سخن نگفتن :
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید.
و رجوع به کوتاه ، کوته و کوتاه کردن شود.
- کوته کردن قصه و سخن و حدیث و... ؛موجز کردن آن . مختصر کردن آن . به ایجاز و اختصار بیان کردن آن :
ای خاقانی دراز شدقصه
جان خواهد یار، قصه کوته کن .
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب .
گفت حجتهای خودکوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید.
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی .
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصه ٔ ما کار دفتر است .
- کوته کردن گمان کسی از بدی ؛ خاطر او را ازآن آسوده ساختن . تصور او را از بدی زدودن :
مرا از بد و نیک آگه کنید
ز بدها گمانیم کوته کنید.
- کوته کردن نظر از چیزی ؛ چشم از آن برداشتن . دیده از آن برگرفتن . ننگریستن به سوی آن . نظر نکردن به آن :
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد.
و رجوع به کوتاه کردن شود.
- کوته کردن دست از چیزی ؛ از تصرف در آن خودداری کردن . احتراز کردن از مداخله ٔ در آن . دوری و اجتناب کردن از آن . دست کشیدن از آن :
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی .
ای حجت خراسان کوته کن
دست از هر ابلهی و سراوشانی .
می نماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم .
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نکنی در سر سودا که تو داری .
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز.
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم .
- کوته کردن دست کسی از چیزی ؛ او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن .دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن :
به بنده چه داده ست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو.
بدان را، ز بد دست کوته کنید
همه موبدان بر خرد ره کنید.
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم .
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان .
- کوته کردن زبان از حدیث و گفتار ؛ در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن . در آن باب سخن نگفتن :
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید.
و رجوع به کوتاه ، کوته و کوتاه کردن شود.
- کوته کردن قصه و سخن و حدیث و... ؛موجز کردن آن . مختصر کردن آن . به ایجاز و اختصار بیان کردن آن :
ای خاقانی دراز شدقصه
جان خواهد یار، قصه کوته کن .
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب .
گفت حجتهای خودکوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید.
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی .
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصه ٔ ما کار دفتر است .
- کوته کردن گمان کسی از بدی ؛ خاطر او را ازآن آسوده ساختن . تصور او را از بدی زدودن :
مرا از بد و نیک آگه کنید
ز بدها گمانیم کوته کنید.
- کوته کردن نظر از چیزی ؛ چشم از آن برداشتن . دیده از آن برگرفتن . ننگریستن به سوی آن . نظر نکردن به آن :
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد.
و رجوع به کوتاه کردن شود.