کوتاه کردن
لغتنامه دهخدا
کوتاه کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کم کردن طول یا ارتفاع چیزی . (فرهنگ فارسی معین ). قصر. تقصیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج .
|| کاستن . || قطع کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بپیچید سهراب و پس آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.
دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان ).
- کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری ؛ از عمل و تصرف در آن خودداری کردن . نپرداختن بدان . دست برداشتن از آن :
که مار اول ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
از این رزم و کین دست کوتاه کن
سوی خان ز کین راه کوتاه کن .
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که از رنجها دست کوتاه کرد.
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن ، دراز چه افکنده ای زمام .
توبگوی او را که عزم راه کن
دست از اقطاع من کوتاه کن .
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ .
- کوتاه کردن دست کسی را از چیزی ؛ او را از تصرف و عمل درآن منع کردن . او را از پرداختن بدان بازداشتن :
میرموسی کف ، شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه .
فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی ). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی ).
خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه .
|| به پایان رسانیدن . تمام کردن . خاتمه دادن :
به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب .
رسان تا به من یا مرا راه کن
سوی او و این رنج کوتاه کن .
به جوی آنگهی آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد.
و رجوع به کوتاه شدن شود. || بس کردن از گفتن : کوتاه کن ؛ بس کن . بیش مگوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوتاه کردن سخن یا حدیث ؛ موجز کردن . مختصر کردن : جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ).
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج .
|| کاستن . || قطع کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بپیچید سهراب و پس آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.
دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان ).
- کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری ؛ از عمل و تصرف در آن خودداری کردن . نپرداختن بدان . دست برداشتن از آن :
که مار اول ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
از این رزم و کین دست کوتاه کن
سوی خان ز کین راه کوتاه کن .
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که از رنجها دست کوتاه کرد.
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن ، دراز چه افکنده ای زمام .
توبگوی او را که عزم راه کن
دست از اقطاع من کوتاه کن .
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ .
- کوتاه کردن دست کسی را از چیزی ؛ او را از تصرف و عمل درآن منع کردن . او را از پرداختن بدان بازداشتن :
میرموسی کف ، شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه .
فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی ). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی ).
خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه .
|| به پایان رسانیدن . تمام کردن . خاتمه دادن :
به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب .
رسان تا به من یا مرا راه کن
سوی او و این رنج کوتاه کن .
به جوی آنگهی آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد.
و رجوع به کوتاه شدن شود. || بس کردن از گفتن : کوتاه کن ؛ بس کن . بیش مگوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوتاه کردن سخن یا حدیث ؛ موجز کردن . مختصر کردن : جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ).
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی