کوتاه داشتن
لغتنامه دهخدا
کوتاه داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) کوتاه کردن .
- کوتاه داشتن دست از امری ؛ تصرفی در آن نداشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و لشکر از رعیت کوتاه دارند. (تاریخ بیهقی ).
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
از این دیو کوتاه و بیزار دارد.
دست از اقطاع من کوتاه دار
تا نباشد هیچ کس را با تو کار.
- || از تصرف و تجاوز بازداشتن : دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی ).
چراغ یقینم فرا راه دار
ز بد کردنم دست کوتاه دار.
و رجوع به کوتاه کردن شود.
- کوتاه داشتن دست از امری ؛ تصرفی در آن نداشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و لشکر از رعیت کوتاه دارند. (تاریخ بیهقی ).
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
از این دیو کوتاه و بیزار دارد.
دست از اقطاع من کوتاه دار
تا نباشد هیچ کس را با تو کار.
- || از تصرف و تجاوز بازداشتن : دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی ).
چراغ یقینم فرا راه دار
ز بد کردنم دست کوتاه دار.
و رجوع به کوتاه کردن شود.