کوبان
لغتنامه دهخدا
کوبان . (نف ) کوبنده . || (ق ) در حال کوبیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر نیک محضر فرستاد کس
در توبه کوبان که فریاد رس .
- کوبان کوبان ؛ در حال کوبیدن و به شتاب درنوردیدن :
از جور سپهر سبزه وار این دل
کوبان کوبان به اسفرایین آمد.
|| رقص کنان و پای کوبان :
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید.
- پای کوبان ؛ رقص کنان . (ناظم الاطباء). در حال پای کوبی و پای کوبیدن . و رجوع به همین کلمه ها شود.
بر نیک محضر فرستاد کس
در توبه کوبان که فریاد رس .
- کوبان کوبان ؛ در حال کوبیدن و به شتاب درنوردیدن :
از جور سپهر سبزه وار این دل
کوبان کوبان به اسفرایین آمد.
|| رقص کنان و پای کوبان :
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید.
- پای کوبان ؛ رقص کنان . (ناظم الاطباء). در حال پای کوبی و پای کوبیدن . و رجوع به همین کلمه ها شود.