کهن
لغتنامه دهخدا
کهن . [ ک ُ هََ / هَُ ] (ص ) مقابل نو، و با لفظ شدن مستعمل . (آنندراج ). قدیم و دیرینه و فرسوده . (ناظم الاطباء). دیرینه . قدیم .مقابل نو و تازه . (فرهنگ فارسی معین ). کُهُن [ در قدیم ] ، کُهَن = کهنه . پهلوی ، کهون . در اوراق مانوی (پهلوی )، قهون (کهنه ). به پارتی ، کفون . کردی ، کَون (کهنه ، پیر). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دیرین . دیرینه . عتیق . عتیقه . قدیم . باستانی . باستان . مقابل نو وتازه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همی دور مانی ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانی سخن .
ستیزه به جایی رساند سخن
که ویران کند خان و مان کهن .
ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج کهن برفشاند.
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن .
زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم .
فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر.
درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل .
مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند. (تاریخ بیهقی ص 366).
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن .
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا زَانْدُه کهن زین گشت نو تن .
بر فضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو آن بستانی کهن آن ندهی .
این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ای است نو، اندر سرای کهن برآورده . (نوروزنامه ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تن رها کن که در جهان کهن
جان شود زنده چون بمیرد تن .
سال نو است ساقیا نوبر سال ما تویی
می که دهی سه ساله ده کو کهن و تو نوبری .
بنده سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت شست
کآن همه خرمهره بود وین همه درّ ثمین .
از فراش کهن بلات رسید
تا از این نورسیده خود چه رسد.
دیده ٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک
تازه تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست .
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن .
جمله ٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرنده ست نیرزد به جو.
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم .
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن .
ز مرده زنده شدن ممکن است و ممکن نیست
ز دشمنان کهن دوستان نو کردن .
دو یار زیرک و از باده ٔ کهن دو منی
فراغتی وکتابی و گوشه ٔ چمنی .
با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت .
معمار خانه های کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن .
|| پیر و سال دیده . (ناظم الاطباء). پیر. سال دیده . مقابل کودک و جوان . (فرهنگ فارسی معین ). پیر. به زادبرآمده . سالخورده . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن .
به سام این چنین گفت شاه کهن
که ای نامور مهتر انجمن .
اگر برگشایم سراسر سخن
سر مرد نو گردد از غم کهن .
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی .
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی .
گفتند ما مردمانیم پیر و کهن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند.
روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن .
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن .
بهاران که باد آورد بیدمشک
بریزد درخت کهن برگ خشک .
|| سابق . پیشین . پیشینه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گذشته :
چو بشنید افراسیاب این سخن
به یاد آمدش گفته های کهن .
چو بشنید آیین گشسب آن سخن
به یاد آمدش گفته های کهن .
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده های کهن .
بدان انجمن شد دلی پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن .
گو عدل کن چنانکه همه یاد تو کنند
چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند.
|| جهاندیده . تجربه اندوخته . مجرب . گرم و سرد چشیده . شیرین و تلخ آزموده . فراز و نشیب دیده :
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
پسندید گفتار پیر کهن .
چو بیهوده آید ز قیصر سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن .
کنون من یکی نامجویم کهن
اگر بشنوی تا بگویم سخن .
به جایی رسیدی هم اندر سخن
که نوشد ز رای تو مرد کهن .
جوان کینه را شاید و جنگ را
کهن پیر تدبیر و فرهنگ را.
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سروبن را.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .
|| مزمن : بیماریی کهن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه دیر پاید : اگر بوره رابا سرکه بسایند و طلی کنند، گرهای کهن ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و بریدن آن [ بریدن شریان یافوخ ]... شقیقه ٔ کهن را بازدارد و زایل گرداند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت ایضاً). [ چکانیدن عصاره ٔ لبلاب بزرگ اندر بینی ] دردسر کهن را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت ایضاً). || ژنده . خَلَق . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رَث ّ. (نصاب ، از یادداشت ایضاً). مندرس . (از یادداشت ایضاً) : آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت جامه های کهن به مرگ او بدریدند. (گلستان ).
- کهن جامه . رجوع به همین کلمه شود.
|| کارکرده . فرسوده : کتابی کهن . (فرهنگ فارسی معین ). مستعمل . || گاهی برای تعظیم چیزی نیز استعمال کنند. (از آنندراج ). گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند: کهن دزد، کهن قصه خوان . (فرهنگ فارسی معین ). || مانده . آنچه بر آن زمانی گذشته باشد :
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
چو بشنید بهرام از او این سخن
بشد زآرزویش پنیر کهن .
و از طعامهای تیز و گشاینده دور باشند چون سیر و کرسف و شراب و کنجد و پنیر کهن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همی دور مانی ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانی سخن .
ستیزه به جایی رساند سخن
که ویران کند خان و مان کهن .
ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج کهن برفشاند.
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن .
زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم .
فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر.
درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل .
مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند. (تاریخ بیهقی ص 366).
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن .
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا زَانْدُه کهن زین گشت نو تن .
بر فضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو آن بستانی کهن آن ندهی .
این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ای است نو، اندر سرای کهن برآورده . (نوروزنامه ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تن رها کن که در جهان کهن
جان شود زنده چون بمیرد تن .
سال نو است ساقیا نوبر سال ما تویی
می که دهی سه ساله ده کو کهن و تو نوبری .
بنده سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت شست
کآن همه خرمهره بود وین همه درّ ثمین .
از فراش کهن بلات رسید
تا از این نورسیده خود چه رسد.
دیده ٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک
تازه تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست .
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن .
جمله ٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرنده ست نیرزد به جو.
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم .
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن .
ز مرده زنده شدن ممکن است و ممکن نیست
ز دشمنان کهن دوستان نو کردن .
دو یار زیرک و از باده ٔ کهن دو منی
فراغتی وکتابی و گوشه ٔ چمنی .
با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت .
معمار خانه های کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن .
|| پیر و سال دیده . (ناظم الاطباء). پیر. سال دیده . مقابل کودک و جوان . (فرهنگ فارسی معین ). پیر. به زادبرآمده . سالخورده . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن .
به سام این چنین گفت شاه کهن
که ای نامور مهتر انجمن .
اگر برگشایم سراسر سخن
سر مرد نو گردد از غم کهن .
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی .
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی .
گفتند ما مردمانیم پیر و کهن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند.
روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن .
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن .
بهاران که باد آورد بیدمشک
بریزد درخت کهن برگ خشک .
|| سابق . پیشین . پیشینه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گذشته :
چو بشنید افراسیاب این سخن
به یاد آمدش گفته های کهن .
چو بشنید آیین گشسب آن سخن
به یاد آمدش گفته های کهن .
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده های کهن .
بدان انجمن شد دلی پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن .
گو عدل کن چنانکه همه یاد تو کنند
چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند.
|| جهاندیده . تجربه اندوخته . مجرب . گرم و سرد چشیده . شیرین و تلخ آزموده . فراز و نشیب دیده :
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
پسندید گفتار پیر کهن .
چو بیهوده آید ز قیصر سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن .
کنون من یکی نامجویم کهن
اگر بشنوی تا بگویم سخن .
به جایی رسیدی هم اندر سخن
که نوشد ز رای تو مرد کهن .
جوان کینه را شاید و جنگ را
کهن پیر تدبیر و فرهنگ را.
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سروبن را.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .
|| مزمن : بیماریی کهن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه دیر پاید : اگر بوره رابا سرکه بسایند و طلی کنند، گرهای کهن ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و بریدن آن [ بریدن شریان یافوخ ]... شقیقه ٔ کهن را بازدارد و زایل گرداند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت ایضاً). [ چکانیدن عصاره ٔ لبلاب بزرگ اندر بینی ] دردسر کهن را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت ایضاً). || ژنده . خَلَق . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رَث ّ. (نصاب ، از یادداشت ایضاً). مندرس . (از یادداشت ایضاً) : آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت جامه های کهن به مرگ او بدریدند. (گلستان ).
- کهن جامه . رجوع به همین کلمه شود.
|| کارکرده . فرسوده : کتابی کهن . (فرهنگ فارسی معین ). مستعمل . || گاهی برای تعظیم چیزی نیز استعمال کنند. (از آنندراج ). گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند: کهن دزد، کهن قصه خوان . (فرهنگ فارسی معین ). || مانده . آنچه بر آن زمانی گذشته باشد :
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
چو بشنید بهرام از او این سخن
بشد زآرزویش پنیر کهن .
و از طعامهای تیز و گشاینده دور باشند چون سیر و کرسف و شراب و کنجد و پنیر کهن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).