کهسار
لغتنامه دهخدا
کهسار. [ ک ُ ] (اِ مرکب ) مخفف کوهسار است یعنی زمین و جایی که در آنجا کوه بسیار باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
تا که گردد کُه و کهسار چو تختی ز گهر
دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری .
کنون خوشتر که ناگاهان برآورد
مه دو هفته ٔ من سر ز کهسار.
گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان .
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.
همه کهسار پر زلفین معشوقان و پردیده
همه زلفین ز سنبلها همه دیده ز عبهرها.
کهسار که چون رزمه ٔ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبه ٔ نداف ندانیش .
چه گویی جهان این همه زیب و زینت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد.
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.
جز در غم عشق تو سفر می نکنم
جز بر سر کهسار گذر می نکنم .
گر آنچه هست بر این تن ، نهند بر کهسار
ور آنچه هست در این دل ، زنند بر دریا.
مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز
بریده اند سر زاغ بر سر کهسار.
کهسار شما نیارد آن سیلی
کو سنگ مرا ز جا بگرداند.
بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر.
به ناخن سنگ برکندن ز کهسار
به ازحاجت به نزد ناسزاوار.
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود در نای و منقار.
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای کُه چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا.
|| قله ٔ کوه . (ناظم الاطباء).
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
تا که گردد کُه و کهسار چو تختی ز گهر
دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری .
کنون خوشتر که ناگاهان برآورد
مه دو هفته ٔ من سر ز کهسار.
گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان .
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.
همه کهسار پر زلفین معشوقان و پردیده
همه زلفین ز سنبلها همه دیده ز عبهرها.
کهسار که چون رزمه ٔ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبه ٔ نداف ندانیش .
چه گویی جهان این همه زیب و زینت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد.
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.
جز در غم عشق تو سفر می نکنم
جز بر سر کهسار گذر می نکنم .
گر آنچه هست بر این تن ، نهند بر کهسار
ور آنچه هست در این دل ، زنند بر دریا.
مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز
بریده اند سر زاغ بر سر کهسار.
کهسار شما نیارد آن سیلی
کو سنگ مرا ز جا بگرداند.
بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر.
به ناخن سنگ برکندن ز کهسار
به ازحاجت به نزد ناسزاوار.
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود در نای و منقار.
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای کُه چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا.
|| قله ٔ کوه . (ناظم الاطباء).